دو سال پیش همین موقعها که اولین پستم رو توی اولین بلاگم نوشتم، هیچ فکرش رو نمیکردم اینقدر بلاگ برام مهم بشه.
فکرش رو نمی کردم چند بار عوضش کنم، بیخیالش بشم، نو بشه، کهنه بشه، پیشنویس بمونه خیلی چیزا، خیلی جالبه.
برای من که همیشه جاهای مختلف، پراکنده، مینوشتم، بلاگ آروم آروم حاشیه امن نوشتنم شد. این آخرا کمتر از قبل مینوشتم. بیکیفیتتر حتی.
این سومین بلاگمه! انگار هر چند وقت یه بار خسته میشم از مدل حرفای خودم به خودم. دوست دارم یه جور دیگهای با خودم حرف بزنم. برای همین هم یه بلاگ جدید میزنم که بدونم دوست دارم عوض کنم خیلی چیزا رو [که احتمالا هم موفق نیستم].
اولین پستی که دو سال پیش گذاشتم، مربوط به روز اول عید بود که خونهی مادرجون جمع شده بودیم و بازی میکردیم. این کارت هم افتاده بود به من. این کارت رو پست کردم با این آهنگ. و حالا دارم به این فکر میکنم که چقدر زیاااااددددد از فضای اون روزها دورم. خوب این رو یادمه که اون روزا با خودم میگفتم: تا دو سال دیگه احتمالا یه آدمی میشم، که آدمی که الان هستم قطعا از اون آدم بدش میاد!» و آره، اون آدمِ دو سال پیش از آدمی که امروز هستم خیلی بدش میاد! اما چرا؟
اون موقعها فکر میکردم آدمِ دو سال دیگه، خیلی سرخوردهس. بدبخته. خستهس. و طبعا ناراضیه! چه حالب! الان هم خستهم، هم بدبخت و هم سرخورده! اما اصلا ناراضی نیستم :) یه سرخوردهی بدبخت خستهام که در رضایتبخشترین وضعیته انگار. نمیدونم چطور این همه جمع اضدادم. ولی هستم. و یه وقتایی خیییییلی از این اضداد راضیام. گرچه یه وقتایی خیلی کلافه میشم از خودم.
حالا باید به نیلوی دو سال پیش بنویسم که: تو با همهی کارهات، همهی خطاهات، همهی احساساتت، همهی افکارت، هنوز هم برای من عزیز هستی. اما حالا دیگه اصلا مثل تو فکر نمیکنم. حالا روزهام خیلی بیشتر از روزهای تو نوسان داره. فضای ذهنیم کلا از تو دوره. و راستش رو بخوای، اصلا حاضر نیستم به تو برگردم. وقتی به تو نگاه میکنم و تو رو به یاد میآرم، میبینم از اینکه تو از من بدت بیاد واقعا ناراحت نیستم.»
[حجت اشرفزاده - ماه و ماهی]
دیروز دو سه ساعتی داشتم توی google photos میگشتم. از پنج شش سال پیش تا امروز، هر عکسی که گرفته بودم رو نگه داشته بود. بی اونکه کار داشته باشه کدومش یادآور یه خاطرهی خوبه و کدومش یادآور یه خاطرهی بد. کدومش رو یه روزی گرفتم که خیلی آروم بودم و کدومش رو توی یه روزی که به طور وحشتناکی حالم بد بوده و غمگین بودم. برای من که از در و دیوار عکس میگیرم و موقع عکس گرفتن گاهی ذهنم پر از آشوبه، دیدن خیلی از اون عکسها یادآور خیلی از آشوبهای ذهنیم بود. خیلی از اندوهها و غمها و اشکها و لبخندها. بعضیهاش یادآور روزهایی بود که شاید اون موقعها اسمش اندوه بود ولی این روزها که نگاهش میکنم بیشتر برام معنی جهالت میده تا اندوه! البته نه به اون معنا که از اون تجربهها پشیمون باشم. چون هر چیزی که تا الان تجربه کردم، من رو رسونده به آدمی که الان هستم. کسی که واقعا دوستش دارم. کسی که این روزها واقعا راضیه از خیلی چیزا. بیش از همه از خودش، از آدمی که هست راضیه. گرچه، خیلی چیزها هست که باید خیلی خیلی خیلی حواسم باشه که از دست ندم. انگار که یه عالمه تیکههای کوچولو و ریز نورانی رو دستم گرفتم، اما درست لب یه پرتگاه وایسادم. هر آن ممکنه هر کدوم از این نورها از دستم برن! خیلی خیلی خیلی می ترسم از از دست دادن همهی چیزایی که دارم. که شاید چند روز دور بودن از این تیکههای نورانی من رو کاملا تبدیل به یه آدم دیگه میکنه. یه آدمی که تاریک و خاکستریه! و خب، تا کاشتن همهی اون نورها توی خودم خیلی راه دارم هنوز. کاش نیفتن از دستم.
داشتم این رو میگفتم که توی google photos گردی دیروز، همینطور که محور زمان رو از پنج شش سال پیش تا دیروز طی میکردم، چندین بار رسیدم به وقتایی که حالم بد بود. خیلی خیلی خیلی بد. اما باز حالم تغییر میکرد. بهتر میشدم. خیلی چیزها تغییر میکرد. انگار که واقعا من رو به این سمت میبرد که باور کنم و عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم و عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم» [البته کاش این آیه دقیقا همین باشه و قرآن خدا رو تحریف نکرده باشم! :))].
و خب حالا انگار بیشتر میتونم درک کنم که همهی اون وقتایی که با خودم فکر میکنم دیگه بدتر از این نمیشه» میگذره و میره. هیچ حسی اونقدر موندگار نیستش که من اینقدر خودم رو به خاطرش اذیت کنم. انگار که دیگه میدونم و باور دارم که:
نه تو میمانی،
نه اندوه،
و نه هیچیک از مردم این آبادی!
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظهی شادی که گذشت؛
غصه هم خواهد رفت.
آنچنانی که فقط خاطرهای خواهی ماند.
لحظهها عریانند.
به تن لحظهی خود جامهی اندوه مپوشان هرگز.
دیشب خواب دیدم همینطور که یه گوشهی خیابون وایساده بودم و ماه رو نگاه میکردم، با خودم فکر میکردم چقدر جزییات زیادی ازش رو دارم میبینم. و چقدر زیبا شده بود. همهی حفرههای کوچیک و بزرگی که روی سطح ماه بود رو میدیدم. به داداشم که کنارم بود گفتم: ببین ماه چقدر بامزه شده امشب! یه نگاه کرد، ترسید، گفت: نکنه داره به زمین نزدیک میشه؟ راست میگفت. دقت نکرده بودم. داشت به زمین نزدیک میشد. یه باره ماه و زمین خوردن به هم. هر چی روی زمین بود، پیچیده شد به هم. همهمون تیکه تیکه شده بودیم. اما انگار من همهی تیکههای روح و بدنم رو حس میکردم. توی او قطعهی به هم پیچیده شدهی در هم از همهچیز، من میدونستم دستم کجاست، پام کجاس، نگرانیهام کدوم گوشهس، ترسها و ذوقها و شورها و عشقها و غمها و شادیها، همهشون رو میدونستم کجان. از اینکه تیکه تیکه شده بودم کلافه بودم اما از اینکه میتونستم همهی حسهام رو ببینم و واقعا حسشون کنم خوشحال بودم. چند دقیقه بیشتر طول نکشید. با شتاب جلو میرفتیم. اما سرعتمون یهویی کم شد. دوباره پخش شدیم توی هوا، تیکههامون چسبید به هم، دوباره زمین شدیم. چیزی هم یادمون نموند. خودمون رو هم حس نکردیم دیگه.
خود قیامت بود!
یَوْمَ نَطْوِی السَّمَاءَ کَطَیِّ السِّجِلِّ لِلْکُتُبِ کَمَا بَدَأْنَا أَوَّلَ خَلْقٍ نُعِیدُهُ وَعْدًا عَلَیْنَا إِنَّا کُنَّا فَاعِلِینَ
در آن روز که آسمان را همچون طومار درهم میپیچیم، (سپس) همانگونه که آفرینش را آغاز کردیم آن را بازمیگردانیم، این وعدهای است که ما دادهایم و قطعا آن را انجام خواهیم داد.
[سوره انبیا - آیه ۱۰۴]
واسطه نیار، به عزتت خمارم.
حوصلهی هیچ کسی رو ندارم.
کفر نمیگم؛ سوال دارم؛ یک تریلی محال دارم.
تازه داره حالیم میشه چیکارم.
میچرخم و میچرخونم؛ سیارهم!
تازه دیدم حرف حسابت منم؛
طلای نابت منم؛
تازه دیدم که دل دارم؛ بستمش.
راه دیدم - نرفته بود - رفتمش.
جوونهی نشکفته رو رَستمش.
ویروس که بود، حالیش نبود، هستمش.
جواب زنده بودنم، مرگ نبود!
جون شما، بود؟!
مردن من، مردن یک برگ نبود!
تو رو به خدا، بود؟
اون همه افسانه و افسون، ولش؟!
این دل پرخون، ولش؟!
دلهرهی گم کردن گدار مارون، ولش؟!
تماشای پرندهها، بالای کارون، ولش؟!
خیاباون، سوت زدنا، شپ شپ بارون، ولش؟!
دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟ جونور کامل کیه؟
گفتی: بیا! زندگی خیییلی زیباست! دویدم!
چشم فرستادی برام تا ببینم؛ که دیدم!
پرسیدم این آتشبازی تو آسمون، معناش چیه؟
کنار این جوب روون، معناش چیه؟
این همه راز، این همه رمز، این همه سر و اسرار، معماست؟!
آوردی حیرونم کنی، که چی بشه؟ - نه والله؟!
مات و پریشونم کنی، که چی بشه؟ - نه بالله؟!
پریشونت نبودم؟
من، حیرونت نبودم؟
تازه داشتم میفهمیدم که فهم من چقدر کمه؛
اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه؛
گفتی ببند چشماتو؛ وقت رفتنه.
انجیر میخواد دنیا بیاد؛ آهن و فسفرش کمه.
چشمای من آهن انجیر شدن.
حلقهای از حلقهی زنجیر شدن.
عمو زنجیرباف! زنجیرتو بنازم! چشم من و انجیرتو بنازم!
چه فکر میکنی؟
که بادبانشکسته زورق به گِل نشستهایست زندگی؟
در این خرابِ ریخته، که رنگ عافیت از او گریخته؛ به بن رسیده، راه بستهایست زندگی؟
چه سهمناک بود سیل حادثه!
که همچو اژدها دهان گشود، زمین و آسمان ز هم گسیخت، ستاره خوشه خوشه ریخت.
و آفتاب در کبود درههای آب غرق شد.
هوا بد است.
تو با کدام باد میروی؟
چه ابر تیرهای گرفته سینهی تو را که با هزار سال بارش شبانهروز هم دل تو وا نمیشود؟
تو از هزارههای دور آمدی.
در این درای خونفشان، به هر قدم نشان نقش پای توست.
در این درشتناک دیولاخ، ز هر طرف طنین گامهای رهگشای توست.
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام، به خون نوشته نامهی وفای توست.
به گوش بیستون هنوز صدای تیشههای توست.
چه تازیانهها که با تن تو تاب عشق آزمود!
چه دارها که از تو گشت سربلند!
زهی شکوه قامت بلند عشق، که استوار ماند در هجوم هر گزند!
نگاه کن؛ هنوز آن بلند دور، آن سپیده، آن شکوفهزار انفجار نور، کهربای آرزوست!
سپیدهای که جان آدمی هماره در هوای اوست؛
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن، سزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و باز رو نهی بدان فراز.
چه فکر میکنی؟
جهان چو آبگینهی شکستهایست که سرو راست هم در او شکسته مینمایدت.
چنان نشسته کوه در کمین درههای این غروب تنگ، که راه بسته مینمایدت.
زمان بیکرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج.
به پای او دمیست این درنگ درد و رنج.
به سان رود که در نشیب دره سر به سنگ میزند، رونده باش!
امید هیییییچ معجزی ز مرده نیست؛ زنده باش!
در فرآیند دوستداشتنی بزرگ شدن، چند باری برایم پیش آمده که رسما احساس شکستگی درونی داشتهام. اصلا هم اهمیتی نداشت که چهرهام خندان بود، دلایلی برای خوشحالی داشتم، درونم اما یک جورهایی شاید بشود گفت که ویران شده بود. کسی هم نمیدانست. چرا که یاد گرفته بودم پنهانش کنم.
باری، آن زمانها هم گذشته بود و در گذر زمان شاید حتی اثری از آثارش هم پیدا نمیشد. البته که این گذر کردن اصلا و اصلا آسان نبود، اما لااقل این را یاد گرفتم که در هر روز و شب بدی که از زمین و زمان دلگیرم، کوچکترین چیزی که میتوانم به آن امید داشته باشم این است که در گذر زمان هر چیز دیگری هم که به کمکم نیاید، فراموشی حتما به کمک من خواهد آمد. هر بار هم همینطور شده. شاید به همین خاطر است که تا حد ممکن کمتر مینویسم که بعدا چیزی را به خاطر نیاورم. بد هم نیست.
اما چیزی که ثابت بود، این بود که هر بار که از هر ویرانی درونی گذر میکردم، یک بار به خودم یادآوری میکردم که این بزرگ شدن همراه با این ویرانیها را خیلی دوست دارم و از اینکه میتوانم احساس کنم که با این چیزها دارم بزرگ میشوم بسیار مسرورم. الحق هم اگر بخواهم بگویم، هنوز چیزی زیباتر از بزرگ شدن همراه با ویرانیهای درونی در زندگی ندیدهام. [جز یک فرآیند انسانی دیگر که این ویرانیهای درونی همراه با بزرگ شدن هم عملا زیرمجموعهای از همان است.]
در برخورد با آدمها همیشه یک نوع نقاب آزاردهنده دارم که به من اجازهی آن را نمیدهد که آنطور که دلم میخواهد با دیگران سخن بگویم. شاید قدری هنجارهای اجتماعی، قدری اصول اسلامی، قدری ترس از نفس سرکش، و قدری از چیزهایی که نمیدانم و نمیفهممشان، همواره من را از سخن گفتن به آن شکلی که دوست میدارم بازداشته. حال این بازداشتن، وما هم چیز بدی نیست. اتفاقا در اکثر مواقع خیلی هم خوب است. با این حال گاه فکر میکنم کاش واقعا همانی باشم که دلم میخواهد. آن جوری باشم که باید. گاهی برای هر کار بزرگ و کوچک بسیار زیاد به این فکر کنم که واقعا انجام این کار درست است یا غلط؟ نه که بگویم وما به همهی همهی جزییات همهی کارهایم فکر میکنم. اما لااقل میتوانم این را بگویم که در انجام برخی از کارها وسواس بدی میگیرم. دربارهی درستی و نادرستیشان. و این وسواس را هنوز نمیدانم چیز خوبیست یا چیز بدی. چند وقت پیش با یکی از دوستانم حرف میزدم و اصلا یادم نمیآید در چه مورد. اما یک جملهای میان حرفهایش بود که کمی قلقلکم داد. پرسید: برای تو پیش نمیآید که یک کاری را بدانی درست نیست، اما با این حال انجامش دهی چون فقط دوست داری یک کار اشتباه بکنی؟ انجام دادن کارهای اشتباه برایت جالب نیست؟» واقعا گاهی مقاومتم در انجام برخی امور، فقط برای آنکه مطمئن باشم اشتباه نمیکنم، اذیتم میکند. اما باز هم نمیدانم راه درست آن است که کمی کوتاه بیایم؟ یا همین روند فعلی را ادامه دهم؟
گاهی احساس میکنم دارای تضادهای عجیبم. البته متاسفانه [یا خوشبختانه، کسی چه میداند؟] باید این را هم بگویم که این تضادها را دوست دارم. احساس میکنم با همین تضادهاست که بیشتر به انسان بودن نزدیکم. میخواهم این را بگویم که شاید چند وقتیست که به مرور رو به ویرانی رفتهام. حالا رسیدهام به اینجایی که شاید کاملا ویران و شکستهام. همزمان تضادهای کم و بیشی دارم. بالا و پایینهای زیاد دارم. ساعتی به جنون و ساعتی به س. فکرهایی در سر دارم که خیلی خیلی زیباست اما موانعی که پیش رو دارم [که بعضیهاشان هم انگار ساختهی خودم است و باید با آنها مبارزه کنم] من را از آنها دور کرده. شادی و خوشحالیها و غمها و ناراحتیهایم هم نوسان زیادی گرفته. با همهی اینها بیش از همیشه خودم را دوست دارم. کسی که هستم را میپسندم و برایش ارزش قائلم. روز به روز بیشتر شوق بزرگ شدن را در خودم حس میکنم. بیشتر حس میکنم که شاید بتوانم کارهای بزرگتری انجام دهم که به کار اطرافیانم هم بیاید. نسبت به کسی که الان هستم بیشتر رشد کنم و کاملتر شوم. [این میان چه بسیار آدمها که برای رسیدن به این منِ فعلی یاری رساندهاند و عمیقا باید سپاسگذارشان باشم و مجال آن را ندارم.]
به خاطر دارم که دو سال پیش از این اگر مادر یا پدرم میپرسیدند: برای آیندهات میخواهی چه کنی؟ اصلا تصمیمی داری؟ به آن فکر میکنی؟» و نگرانیشان را از این بابت مدام به من خاطرنشان میکردند، به آنها میگفتم که نیاز دارم مستقلا احساس کنم که توانایی تصمیم گرفتن برای زندگیام را دارم. باید بدانم که بزرگ شدهام. بدانم که از پس تصمیمهایم به خوبی برمیآیم. به آنها میگفتم که دوست ندارم احساس کنم صرفا دارم از مسیر افراد دیگر زندگیام پیروی میکنم. میگفتم که هیچ نمیخواهم روی جوهایی که در اطرافم میبینم کاری کنم یا تصمیمی بگیرم. باید میدانستم که میتوانم خودم فکر کنم و بیاندیشم. میخواستم در فکر کردن آنقدری پیش بروم که بتوانم جای خودم هم تصمیم بگیرم، جای خودم هم حق داشته باشم. نه که فقط پیروی از دیگران یا پیروی از جو را یاد بگیرم.
حالا که به مرور رو به ویرانی نهادم، حالا که میگویم تضاد دارم اما تضادهایی که برایم شیرین هستند، حالا که در فکر کردن آنقدری پیش رفتم که از آن خسته شدم، حالا که میگویم این فرآیند بزرگ شدن را دوست دارم، حالا دیگر میتوانم به خودم مطمئن باشم. میتوانم راحتتر تصمیم بگیرم. حالا دیگر میدانم که میتوانم به تصمیمهای بزرگی در زندگیام فکر کنم و از این کار نترسم. حالا دیگر نسبت به خودم، نسبت به تصمیماتم، نسبت به اطرافیانم، نسبت به جامعهام، نسبت به انسان، نسبت به زندگی، به اندک درک متعادلی رسیدهام که گرچه اصلا کافی نیست و تازه ابتدای مسیر یادگیری اینها هستم، اما لااقل میتوانم به خودم این اطمینان را بدهم که دلیلی بر ترسیدن از خیلی چیزها نیست، مسیرهایی که دلت میخواهد بروی را برو و بدان که نسبت به همهی پیچ و خمشان شناخت کافی [و نه لازم] را داری. و همین شناخت کافی، کافیست! بزرگ شدهای و این مسئله را آنقدر دوست داری که از ویرانیهای احتمالی مسیرش هم چندان نترسی.
خودم را دوست دارم. دیگران را هم.
در دل من چیزیست، مثل یک بیشهی نور.
من پس از رفتنها، رفتنها،
با چه شور و چه شتاب،
در دلم شوق تو،
اکنون به نیاز آمدهام!
داستانها دارم؛
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو.
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو.
بی تو میرفتم، میرفتم، تنها، تنها،
و صبوریّ مرا کوه تحسین میکرد.
من اگر سوی تو برمیگردم،
دست من خالی نیست!
کاروانهای محبت با خویش، ارمغان آوردم!
واسطه نیار، به عزتت خمارم.
حوصلهی هیچ کسی رو ندارم.
کفر نمیگم؛ سوال دارم؛ یک تریلی محال دارم.
تازه داره حالیم میشه چیکارهم.
میچرخم و میچرخونم؛ سیارهم!
تازه دیدم حرف حسابت منم؛
طلای نابت منم؛
تازه دیدم که دل دارم؛ بستمش.
راه دیدم - نرفته بود - رفتمش.
جوونهی نشکفته رو رَستمش.
ویروس که بود، حالیش نبود، هستمش.
جواب زنده بودنم، مرگ نبود!
جون شما، بود؟!
مردن من، مردن یک برگ نبود!
تو رو به خدا، بود؟
اون همه افسانه و افسون، ولش؟!
این دل پرخون، ولش؟!
دلهرهی گم کردن گدار مارون، ولش؟!
تماشای پرندهها، بالای کارون، ولش؟!
خیابونا، سوت زدنا، شپ شپ بارون، ولش؟!
دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟ جونور کامل کیه؟
گفتی: بیا! زندگی خیییلی زیباست! دویدم!
چشم فرستادی برام تا ببینم؛ که دیدم!
پرسیدم این آتشبازی تو آسمون، معناش چیه؟
کنار این جوب روون، معناش چیه؟
این همه راز، این همه رمز، این همه سر و اسرار، معماست؟!
آوردی حیرونم کنی، که چی بشه؟ - نه والله؟!
مات و پریشونم کنی، که چی بشه؟ - نه بالله؟!
پریشونت نبودم؟
من، حیرونت نبودم؟
تازه داشتم میفهمیدم که فهم من چقدر کمه؛
اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه؛
گفتی ببند چشماتو؛ وقت رفتنه.
انجیر میخواد دنیا بیاد؛ آهن و فسفرش کمه.
چشمای من آهن انجیر شدن.
حلقهای از حلقهی زنجیر شدن.
عمو زنجیرباف! زنجیرتو بنازم! چشم من و انجیرتو بنازم!
میدونی، دارم به این فکر میکنم که من همیشه خودم رو مقصر دونستم. همیشه گناهکار من بودم. گیرم که به زبون نیاوردم که من گناهکارم. گیرم که همه چیز رو پشت اون نقاب لعنتی لعنتی که درونم رو نشون نمیداد پنهان کردم. اما این دلیل نمیشد که حس نکنم گناهکارم. گناهکاریم هم از اونجا شروع میشد که چرا راه خودتو نمیری، سکوت نمیکنی، چرا حرف میزنی؟» و اصلا از ابتدای سلام» گفتن هم شروع میکردم به گناهکار جلوه دادن خودم پیش خودم. که مجبور بودی دهن باز کنی اصلا؟! ولی یه قسمت دیگهای از وجودم می گفت بابا! آدم برای حرف زدنه! به اون طرفش فکر کن که چهارتا آدم ازت چیز یاد میگیرن! مگه همینو نمیخواستی؟ حتی توی این لحظه هم خودم رو برای گناهکار دونستن خودم» گناهکار میدونستم.
هنوزم هر چی میشه من خودم رو گناهکار میدونم. من واقعا گناهکارم ولی. گناهم از اونجایی شروع شد که به عقل وسوسهگر گوش میکردم و هرجایی که میرفت با شوق و ذوق پیاش میرفتم. گناهکارم چون وقتی چند ماه بیشتر از زندگیم نگذشته بود شروع کردم به حرف زدن، شروع کردم به یاد گرفتن، خدا من رو ببخشه. گناه کردن از همین چیزای کوچیک شروع میشه دیگه.
یه بار به این فکر نکردم که آقا! بقیه هم همچین بیگناه نیستنا! اگه تو یه وقتایی اذیت میشی یه جاهاییش واقعا تقصیر بقیهس! مگه میشه بشینی یه گوشه و هیچکاری نکنی که یه موقع کسی. بگذریم :)
هنوز نمیتونم کنار بیام با اینکه خودم رو گناهکار ندونم. گرچه فکر کنم چیزی که من خودم رو به خاطرش گناهکار میدونم جز روتین زندگی خیلیهاست و نه تنها احساس گناه نمیکنن که کاملا موجب رضایتشون هم هست. نمیدونم کی راه درست رو میره؟ من چقدر میترسم. باز به خودم میگم نکنه من هر چی میکشم و به نظرم سختی میاد، به خاطر یه نفرین یا یک آه خیلی خیلی کوچیک باشه؟ فکر بچهگونهایه؟ نمیدونم. گناهکار منم؟ نمیدونم.
کاش واقعا ورق برگرده و همه چیز درست شه.
چه فکر میکنی؟
که بادبانشکسته زورق به گِل نشستهایست زندگی؟
در این خرابِ ریخته، که رنگ عافیت از او گریخته؛ به بن رسیده، راه بستهایست زندگی؟
چه سهمناک بود سیل حادثه!
که همچو اژدها دهان گشود، زمین و آسمان ز هم گسیخت، ستاره خوشه خوشه ریخت.
و آفتاب در کبود درههای آب غرق شد.
هوا بد است.
تو با کدام باد میروی؟
چه ابر تیرهای گرفته سینهی تو را که با هزار سال بارش شبانهروز هم دل تو وا نمیشود؟
تو از هزارههای دور آمدی.
در این درای خونفشان، به هر قدم نشان نقش پای توست.
در این درشتناک دیولاخ، ز هر طرف طنین گامهای رهگشای توست.
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام، به خون نوشته نامهی وفای توست.
به گوش بیستون هنوز صدای تیشههای توست.
چه تازیانهها که با تن تو تاب عشق آزمود!
چه دارها که از تو گشت سربلند!
زهی شکوه قامت بلند عشق، که استوار ماند در هجوم هر گزند!
نگاه کن؛ هنوز آن بلند دور، آن سپیده، آن شکوفهزار انفجار نور، کهربای آرزوست!
سپیدهای که جان آدمی هماره در هوای اوست؛
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن، سزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و باز رو نهی بدان فراز.
چه فکر میکنی؟
جهان چو آبگینهی شکستهایست که سرو راست هم در او شکسته مینمایدت.
چنان نشسته کوه در کمین درههای این غروب تنگ، که راه بسته مینمایدت.
زمان بیکرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج.
به پای او دمیست این درنگ درد و رنج.
به سان رود که در نشیب دره سر به سنگ میزند، رونده باش!
امید هیییییچ معجزی ز مرده نیست؛ زنده باش!
[ شعر رو در حالی اینجا مینوشتم که همزمان مشغول به گوش دادن خوانش شعر توسط شاعرش - هوشنگ ابتهاج - همراه با تارنوازی استاد لطفی بودم. :) ]
من پس از رفتنها، رفتنها،
با چه شور و چه شتاب،
در دلم شوق تو،
اکنون به نیاز آمدهام!
داستانها دارم؛
از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو.
از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو.
بی تو میرفتم، میرفتم، تنها، تنها،
و صبوریّ مرا کوه تحسین میکرد.
من اگر سوی تو برمیگردم،
دست من خالی نیست!
کاروانهای محبت با خویش، ارمغان آوردم!
[ قصیدهی آبی، خاکستری، سیاه - حمید مصدق ]
واسطه نیار، به عزتت خمارم.
حوصلهی هیچ کسی رو ندارم.
کفر نمیگم؛ سوال دارم؛ یک تریلی محال دارم.
تازه داره حالیم میشه چیکارهم.
میچرخم و میچرخونم؛ سیارهم!
تازه دیدم حرف حسابت منم؛
طلای نابت منم؛
تازه دیدم که دل دارم؛ بستمش.
راه دیدم - نرفته بود - رفتمش.
جوونهی نشکفته رو رَستمش.
ویروس که بود، حالیش نبود، هستمش.
جواب زنده بودنم، مرگ نبود!
جون شما، بود؟!
مردن من، مردن یک برگ نبود!
تو رو به خدا، بود؟
اون همه افسانه و افسون، ولش؟!
این دل پرخون، ولش؟!
دلهرهی گم کردن گدار مارون، ولش؟!
تماشای پرندهها، بالای کارون، ولش؟!
خیابونا، سوت زدنا، شپ شپ بارون، ولش؟!
دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟ جونور کامل کیه؟
گفتی: بیا! زندگی خیییلی زیباست! دویدم!
چشم فرستادی برام تا ببینم؛ که دیدم!
پرسیدم این آتشبازی تو آسمون، معناش چیه؟
کنار این جوب روون، معناش چیه؟
این همه راز، این همه رمز، این همه سر و اسرار، معماست؟!
آوردی حیرونم کنی، که چی بشه؟ - نه والله؟!
مات و پریشونم کنی، که چی بشه؟ - نه بالله؟!
پریشونت نبودم؟
من، حیرونت نبودم؟
تازه داشتم میفهمیدم که فهم من چقدر کمه؛
اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه؛
گفتی ببند چشماتو؛ وقت رفتنه.
انجیر میخواد دنیا بیاد؛ آهن و فسفرش کمه.
چشمای من آهن انجیر شدن.
حلقهای از حلقهی زنجیر شدن.
عمو زنجیرباف! زنجیرتو بنازم! چشم من و انجیرتو بنازم!
[ عمو زنجیرباف - شعر : حسین پناهی - آهنگ : محسن چاوشی]
از امروز به هدف بهتر شدن احوالاتم، نیت میکنم که مطالعات اسلامی و قرآنیام را بالاتر ببرم. فکر میکنم این راهکاریست که برای خودم معمولا جواب داده و برای دیگران هم دیدهام که اثر داشته.
باشد که نتیجه دهد!
[خودمانیم، دلیل دیگری هم دارد، آن هم لجبازی با شیطان مکار.]
دخترکم. عزیزکم. میدانم که سه روز بسیار بدی را گذراندی. شاید - یا بهتر است بگویم قطعا - که بدترین رزوهای زندگیات! انگار که همهچیز همهچیز همهچیز، یعنی همهی بدیها و تلخیها، روی دوشت هی افتاد و افتاد و افتاد تا سنگینتر از حد تحملت شد. انگار یک آن احساس کردی که واقعا تحمل بار این سختیها را نداری. خودت هم خوب میدانی که بحث یکی دو تلخی کوچک نبود که این تلخیها را کم ندیده بودی و اتفاقا اینبار اصلا تلخیهای بزرگی هم نبود. بیشتر بحث آن بود که شاید سالها بود گریههایت صدایی نداشت. اصلا آنقدر کم گریه میکردی که خودت هم دلتنگش شده بودی. دلتنگ با صدا گریه کردن. حقا که به یاد ندارم آخرین بار کی بود که تا این حد عمیق و از عمق وجود و با صدا گریه کرده بودی. تازه فکرش را بکن، حتی در همین گریه کردن آنقدر شانس داشتی که صدای هق هق گریهات درست میان دشتهای سرسبز و زیبا در بیاید. فکر میکنی چند نفر تا به حال مجال آن را داشتهاند که بعد از شاید ۱۰ - ۱۲ سال گریه نکردن، صدای گریهشان وسط دشت سرسبز در بیاید؟! [جابهجا کردن سطوح مثبت اندیشی]
جدای از این، خودت میدانی، چه روزها که از شور و شعف زایدالوصف، صدای خندههایت همهجا میپیچید. خب، حالا چند روزی وقت گریههایت بود. هیچ هم غرور برت ندارد که مثلا تو آدم قویای هستی، تو نباید گریه کنی، گریه برای آنهاست که درک سطحیتر از زندگی دارند و به فکر کردن اهمیتی نمیدهند، نه! هیچکدام از اینها نیست. واقعیت آن است که تو در اندازهی خود حق داری که گریه کنی. حق داری که آنقدری غمگین باشی که این غم، فقط با گریه توان خروج از تو پیدا کند.
حالا، بعد از این دو روزی که به حد کافی و حتی بیش از کافی گریه کردی، که اگر ساعات بیداریات را در نظر بگیریم به گمانم چیزی حدود یک سوم از آن، و بلکه بیشتر، را در حال گریه بودی، حالا این روزها را گذراندی. برایت خوشحالم، از این بابت که این بار برعکس همیشه نیاز بود که مقاومت نکنی. نیاز بود که بر خود آسان بگیری. نیاز بود که واقعا گریه کنی. واقعا غمگین باشی. واقعا دلگیر باشی و واقعا تنها باشی. نیاز بود کسی برای دلداری اطرافت نباشد. اما حالا، کاری که حالا باید بکنی، این است که این دو روز را برای خودت تمام کنی. حالا باید بلند شوی و دوباره برگردی. با تفاوتها! اما دوباره repair کردن خودت چیزیست که حالا باید انجامش دهی. باید یک بار دیگر شروع کنی به انجام همان کار ها، اما این بار با احتیاطتر. تا حال برای خودت کم احتیاطی کردی. به خودت اجازه دادی که احساساتت را واقعا دستخوش تغییر کنی. تا عمق احساساتی که نباید پیش میرفتی پیش رفتی، نقاب مسخرهات را هم که حفظ کردی، حالا فهمیدی اشتباه بود، بلند شو و تغییرش بده.
وقت ناراحتیهایت تمام شد. چه چیزها که نیاز است از یاد ببری. و این گریهها آغاز همهی این فراموشیهاست! حالا باز هم میتوانی از این روزها گذر کنی و خوشحال باشی.
تو توانایی آن را داری که خوب باشی، پس هرگز این را از خودت دریغ نکن. و هرگز خوشحالیهایت را به دیگران وابسته نکن. فقط دوری کن. دوری.
لپتاپم باز بود و مشغول کارام بودم. خسته شدم و سرم رو گذاشتم روی میزم. چشمام رو بستم. یه لحظه دلم خواست همهی این استرسایی که الان دارم، همهی ترسایی که آزارم میده، همهی چیزایی که بهشون فکر میکنم، همهی حس گناهکاریم از گذشته و همهی فشار فکریم از آینده، همهی همهی همهشون رو بزارم زمین، فقط و فقط به همون چیزی فکر کنم که دوست دارم. به این فکر کنم که واقعا همونجاییم که میخوام. به این فکر نکنم که فلان داستان چی شد و من کجام و کی کجاست. حتی دلم میخواست موقع نوشتن هم همون رویایی رو بنویسم که میپرورونم. حتی از همین هم عاجزم! نمیدونم هم چرا.
به هر حال، زمین گذاشتن اون ترسا و اون استرسا و اون حس گناهکاری و اون فکرا، واقعا برام ممکن نبود. حتی در حد پشت سر گذاشتن یه رویای سادهی وسط خستگی روز.
واقعا من خوب میشم؟ یا اصلا خوب شدن من برای کسی هم مهمه؟ اصلا کسی متوجه این همه ظاهرسازی من هست؟
پ.ن: قشنگی کار؟ داشت آهنگ دیدار یار غائب دانی چه ذوق دارد» پخش میشد همزمان :)
پ.ن۲: به قول ریتوییت سحر، something is killing me inside, that I can't even talk about.
عجیبه.
نمیدونم چرا این روزا انقدر نگران همهچیزم. نمیدونم چی باعث میشه اینقدر ناآروم و بیقرار باشم. (آهان به خاطر فلان چیز؟ بی تاثیر نیس ولی خب that may not be all the thing)
برای خودم نگرانم. برای خیلی از دیگران هم. احساس بیثباتی نسبت به آینده دارم. احساس گناه نسبت به گذشته.
چرا اینقدر این دو تا رو مینویسم؟ حس ترس از آینده و حس گناه از گذشته. واقعا اگه منطقی نگاه کنیم من نه اونقدر گناهکارم و نه اونقدر ناآگاه از آینده. پس چی باعث میشه اینقدر نگران باشم؟
فکر میکنم مثل کسی شدم که روی یه پل چوبی راه میرفته و از ترس نیفتادن از این پل شروع کرده به گیج و گنگ اینطرف و اونطرف رفتن. هیچ چیز رو نتونسته عوض کنه جز اینکه چند تا از تیکههای چوبی پل رو هم زیر پاش شکسته و فقط همهچیز رو بدتر کرده. حالا هم مونده که چطوری ادامهی این راه رو بره؟
من تقریبا از هر چیزی که روبروم میبینم میترسم. و اتفاقا یکی از ترسای بزرگی که دارم اینه که نکنه این ترسی که من دارم، بدتر باعث شه آدما فکر کنن من عجیب شدم و بخوان رهام کنن؟ اونم درست وقتی که واقعا نیاز دارم همهی آدمای اطرافم پیشم باشن و حمایتم کنن. نه من واقعا همون آدمم! هیچ چیز عوض نشده! من بد نشدم! من فقط یه فکر آشفته دارم. چیزی که ازش مطمئنم اینه که خوب میشم. آروم و قرار میگیرم خیلی زود. ولی الان نگران و حساسم. و خیلی میترسم.
چیزی که از همه ازش مطمئنترم اینه که واقعا الان وقت رها کردن من نیست. الان راه چارهم فقط اینه که حس کنم آدمها واقعا کنارمن. همهشون.
هیچ وقت تا به حال حسهای انسانی رو اینطوری عمیق حس نکرده بودم! میون این همه حس و حالای آشفته و بیثباتی و بیقراریها، چیزی که خیلی خوشحالم میکنه اینه که روز به روز بیشتر حس میکنم معنای انسان بودن رو. چیزی که ناراحتم میکنه اینه که نکنه غروری چیزی بگیرتم؟ نکنه همین که حسهام عمیقتر و قویتر میشه، نگاهم به آدما عوض شه؟
خدا خودش یاورمون باشه تو همهی این مسیرا.
چند روز پیش - فکر میکنم همین پنجشنبه بود - صبح که بیدار شدم ساعت از نه گذشته بود. کسی هم خانه نبود. نه مادر و نه پدر. طبق عادت مشغول صبحانه خوردن شدم و بعد هم نشستم سر بقیهی کارها. تقریبا تا ظهر هم در خانه تنها بودم. در همین چند ساعتی که کسی نبود، تلفن خانه چند بار زنگ خورد. یک بار خالهی بزرگتر زنگ زد، یک بار خالهی وسطیتر، یک بار هم خالهی کوچکتر. درست نمیدانم چه کار داشتند اما فکر میکنم همهشان هم حول یک موضوع زنگ زده بودند. کار نداریم.
به این فکر کردم که روزهایی که من خانه نیستم هم تلفن خانه اگر بیش از این زنگ نخورد لابد کمتر از این هم زنگ نمیخورد. بالاخره یا خالهها یا مادربزرگ یا عمهها، حداقل یکیشان از صبح تا ظهر زنگ میزند و م صحبتکی میکند. احوالی میپرسد، از مشکلی میگوید، برنامهای را تنظیم میکند، هر چه.
بعد به این فکر کردم که سالها پس از این، اگر خدا خواست و من رشد کردم و در جایگاه امروز مادرم قرار گرفتم، اگر یک صبح تا ظهر را در خانه باشم، به احتمال خوبی چیزی نزدیک به یک بیستم از این تلفنها را هم دریافت نمیکنم. شاید که فقط مادرم - سرش سلامت - زنگ بزند، احوالی بپرسد. خب این اصلا وضعیت رضایتبخشی نخواهد بود.
به این فکر کردم که شاید از میان دوستانم افرادی باشند که ارتباطم با آنها حفظ شود تا آن زمان، یا دوستان جدیدی پیدا کنم، نمیدانم. گرچه هیچ معلوم نیست که مثلا تا پنج سال دیگر هر کدام از ما اصلا در کدام گوشهی این دنیا باشیم؟ [رجوع شود به پست در دنیای تو ساعت چند است؟»؛ احتمالا هفتهی دیگر در همین ساعتها!] اما به هر حال، واقعا هیچکدام از اینها هم جای یک خواهر یا یک چنین چیزی را برایم پر نمیکند. شاید تنها کسی بود که میتوانست دوست دائمی آگاه از جزییات همهچیز باشد. در واقع به وضعیت مادرم غبطه خوردم که روزهایی که در خانه است را با ارتباطات این چنین پر میکند. گرچه، تعریف دوست دائمی آگاه از جزییات همهچیز» شاید تعریف دقیقی از آن چه در ارتباطات خواهرانهی اطرافم میبینم نیست؛ دوست دائمی شاید، اما آگاه از جزییات همهچیز، شاید به ندرت. اما لااقل آگاه از جزییات در حد لازم و نه کافی، که همان هم کفایت میکند.
البته این موضوع کم برایم پیش نیامده که دلتنگ خواهر نداشتهام باشم! اما یک وقتهایی خیلی خیلی خیلی جای خالیاش را احساس میکنم. که در مدت اخیر واقعا زیاد پیش آمده.
به هر حال اون نبوده و نیست. جای خالیاش همیشه حس شده و ظاهرا در آینده هم حس خواهد شد.
حتی مطمئن نیستم که اگر بود، همین اندازه که حالا نیاز دارم که روی او حساب کنم، واقعا رویش حساب میکردم؟ اصلا چقدر شبیه هم بودیم؟ اصلا برای هم دوستان خوبی بودیم؟ به هم نزدیک بودیم؟ کسی چه میداند!
به هر حال خیال بودنش - مثل خیال بودن بعضیهای دیگر - خیال شیرینیست!
پ.ن: احتمالا اینجا هم باید بنویسم: لطفا قدر خواهرهایتان را بیشتر بدانید، موجودات ملوسی هستند. :)
باری،
من نظر باز گرفتن نتوانم همه عمر،
از من ای خسرو خوبان تو نظر باز مگیر.
[ هذیون - رضا یزدانی ]
عجیبه.
نمیدونم چرا این روزا انقدر نگران همهچیزم. نمیدونم چی باعث میشه اینقدر ناآروم و بیقرار باشم.
برای خودم نگرانم. برای خیلی از دیگران هم. احساس بیثباتی نسبت به آینده دارم. احساس گناه نسبت به گذشته.
چرا اینقدر این دو تا رو مینویسم؟ حس ترس از آینده و حس گناه از گذشته. واقعا اگه منطقی نگاه کنیم من نه اونقدر گناهکارم و نه اونقدر ناآگاه از آینده. پس چی باعث میشه اینقدر نگران باشم؟
فکر میکنم مثل کسی شدم که روی یه پل چوبی راه میرفته و از ترس نیفتادن از این پل شروع کرده به گیج و گنگ اینطرف و اونطرف رفتن. هیچ چیز رو نتونسته عوض کنه جز اینکه چند تا از تیکههای چوبی پل رو هم زیر پاش شکسته و فقط همهچیز رو بدتر کرده. حالا هم مونده که چطوری ادامهی این راه رو بره؟
من تقریبا از هر چیزی که روبروم میبینم میترسم. و اتفاقا یکی از ترسای بزرگی که دارم اینه که نکنه این ترسی که من دارم، بدتر باعث شه آدما فکر کنن من عجیب شدم و بخوان رهام کنن؟ اونم درست وقتی که واقعا نیاز دارم همهی آدمای اطرافم پیشم باشن و حمایتم کنن. نه من واقعا همون آدمم! هیچ چیز عوض نشده! من بد نشدم! من فقط یه فکر آشفته دارم. چیزی که ازش مطمئنم اینه که خوب میشم. آروم و قرار میگیرم خیلی زود. ولی الان نگران و حساسم. و خیلی میترسم.
چیزی که از همه ازش مطمئنترم اینه که واقعا الان وقت رها کردن من نیست. الان راه چارهم فقط اینه که حس کنم آدمها واقعا کنارمن. همهشون.
هیچ وقت تا به حال حسهای انسانی رو اینطوری عمیق حس نکرده بودم! میون این همه حس و حالای آشفته و بیثباتی و بیقراریها، چیزی که خیلی خوشحالم میکنه اینه که روز به روز بیشتر حس میکنم معنای انسان بودن رو. چیزی که ناراحتم میکنه اینه که نکنه غروری چیزی بگیرتم؟ نکنه همین که حسهام عمیقتر و قویتر میشه، نگاهم به آدما عوض شه؟
خدا خودش یاورمون باشه تو همهی این مسیرا.
چند روز پیش - فکر میکنم همین پنجشنبه بود - صبح که بیدار شدم ساعت از نه گذشته بود. کسی هم خانه نبود. نه مادر و نه پدر. طبق عادت مشغول صبحانه خوردن شدم و بعد هم نشستم سر بقیهی کارها. تقریبا تا ظهر هم در خانه تنها بودم. در همین چند ساعتی که کسی نبود، تلفن خانه چند بار زنگ خورد. یک بار خالهی بزرگتر زنگ زد، یک بار خالهی وسطیتر، یک بار هم خالهی کوچکتر. درست نمیدانم چه کار داشتند اما فکر میکنم همهشان هم حول یک موضوع زنگ زده بودند. کار نداریم.
به این فکر کردم که روزهایی که من خانه نیستم هم تلفن خانه اگر بیش از این زنگ نخورد لابد کمتر از این هم زنگ نمیخورد. بالاخره یا خالهها یا مادربزرگ یا عمهها، حداقل یکیشان از صبح تا ظهر زنگ میزند و م صحبتکی میکند. احوالی میپرسد، از مشکلی میگوید، برنامهای را تنظیم میکند، هر چه.
بعد به این فکر کردم که سالها پس از این، اگر خدا خواست و من رشد کردم و در جایگاه امروز مادرم قرار گرفتم، اگر یک صبح تا ظهر را در خانه باشم، به احتمال خوبی چیزی نزدیک به یک بیستم از این تلفنها را هم دریافت نمیکنم. شاید که فقط مادرم - سرش سلامت - زنگ بزند، احوالی بپرسد. خب این اصلا وضعیت رضایتبخشی نخواهد بود.
به این فکر کردم که شاید از میان دوستانم افرادی باشند که ارتباطم با آنها حفظ شود تا آن زمان، یا دوستان جدیدی پیدا کنم، نمیدانم. گرچه هیچ معلوم نیست که مثلا تا پنج سال دیگر هر کدام از ما اصلا در کدام گوشهی این دنیا باشیم؟ [رجوع شود به پست در دنیای تو ساعت چند است؟»؛ احتمالا هفتهی دیگر در همین ساعتها!] اما به هر حال، واقعا هیچکدام از اینها هم جای یک خواهر یا یک چنین چیزی را برایم پر نمیکند. شاید تنها کسی بود که میتوانست دوست دائمی آگاه از جزییات همهچیز باشد. در واقع به وضعیت مادرم غبطه خوردم که روزهایی که در خانه است را با ارتباطات این چنین پر میکند. گرچه، تعریف دوست دائمی آگاه از جزییات همهچیز» شاید تعریف دقیقی از آن چه در ارتباطات خواهرانهی اطرافم میبینم نیست؛ دوست دائمی شاید، اما آگاه از جزییات همهچیز، شاید به ندرت. اما لااقل آگاه از جزییات در حد لازم و نه کافی، که همان هم کفایت میکند.
البته این موضوع کم برایم پیش نیامده که دلتنگ خواهر نداشتهام باشم! اما یک وقتهایی خیلی خیلی خیلی جای خالیاش را احساس میکنم. که در مدت اخیر واقعا زیاد پیش آمده.
به هر حال او نبوده و نیست. جای خالیاش همیشه حس شده و ظاهرا در آینده هم حس خواهد شد.
حتی مطمئن نیستم که اگر بود، همین اندازه که حالا نیاز دارم که روی او حساب کنم، واقعا رویش حساب میکردم؟ اصلا چقدر شبیه هم بودیم؟ اصلا برای هم دوستان خوبی بودیم؟ به هم نزدیک بودیم؟ کسی چه میداند!
به هر حال خیال بودنش - مثل خیال بودن بعضیهای دیگر - خیال شیرینیست!
پ.ن: احتمالا اینجا هم باید بنویسم: لطفا قدر خواهرهایتان را بیشتر بدانید، موجودات ملوسی هستند. :)
واقعا چی شد؟ چی شدیم؟ چه اتفاقی افتاد؟ چرا هیچ چیزی مثل قبل نیست؟
بهت گفته بودم دوس دارم ordinary باشم؟ گفته بودم دلم میخواست خیلی معمولی و ساده بودیم؟ اصلا تا حالا بهت گفتم که دیگه نمیتونم؟ بهت گفتم هر دفعه که گفتم نمیتونم دفعه بعدش فقط نمیتونمتر شده بودم؟
راستی، واقعا من تو را بر شانههایم میکشم یا تو میخوانی به گیسویت مرا؟
زخمها زد راه بر جانم ولی.
[ همایون شجریان - آلبوم ایران من - خوب شد ]
پ.ن: فردا شب چطوری به آدما بگم بیش از پیش ازت ناامیدم؟ هوم؟
من همیشه دوست داشتم بنویسم! دوست داشتم خیلی خیلی بنویسم! از همهی چیزایی که توی سرم میگذره :دی
شاید همیشه نوشتن چیزی بوده که حالم رو بهتر میکرده. یعنی بدترین حالها رو هم که داشتم همین که مینشستم یه گوشه و شروع میکردم به نوشتن به تنهایی حالم رو خوب میکرد. حتی اگه خیلی کم.
گاهی از حال و احوالم نوشتم، گاهی برای آدمهای مختلف نوشتم، گاهی از تصوراتم راجع به خدا، گاهی هم راجع به زندگی یا جامعه و اینها (البته خیلی کم!).
بعد خب جاهای مختلف هی نوشتهام. توی بلاگ که خیلی زیاد! بعضا هم پیشنویس مونده. این سومین بلاگیه که من دارم! هر بار انگار که من خسته شدم از چیزایی که تو اون دوتا بلاگ قبلی مینوشتم و این که بیام یه جای جدیدی بنویسم خوشحالم میکرد.
اما اخیرا برام این سوال پیش اومده که خوبه اینجا بنویسم؟ یا حرفام رو نگه دارم برای خودم توی یه دفترچهی شخصی؟ یا مثلا یه کانال تلگرام پرایوت بزنم که دم دست تر هم باشه برام؟ یا اصلا شاید بهتره که پابلیکتر بشه؟! مثلا شاید حرفایی داشته باشم که دلم بخواد بقیه هم بدونن. شاید یه جایی یه حرف کوچیک یا یه تجربهی ساده بتونه به درد بقیه هم بخوره. شاید من یه فکری داشته باشم راجع به یه موضوعی که بقیه هم باهاش هم عقیده باشن یا لااقل بهش فکر کنن. حالا اگه بیام و اون کانالی که قراره پرایوت باشه رو پابلیک کنم و به بقیه معرفیش کنم چی؟ یا بیام و به جای اینجا توی ویرگول بنویسم؟ یا توی اینستاگرام پست بیشتر بزارم؟ حرفام رو ببرم اونجا توی پستای اینستا. جای اینکه بیشتر حول خودم باشه. ولی خب، جدی اونقدرا هم آدم خفن و اندیشمندی نیستم که اعتماد به نفسم بهم بگه حرفام به درد بقیه هم میخوره! از قضا آدم هم وقتی یکم دورش شلوغ پلوغ شه و فکر میکنه چهارتا آدم هستن که تاییدش کنن، بد جور غرور برش میداره. ممکنه فکر کنه که خبریه. و خب این اصلا خوب نیس.
جدیدا بیشتر پیش میاد که دلم بخواد راجع به یه پدیدهی اجتماعی، یا یه عادت غلطی که بین آدمها میبینم، یا یه تجربهی عزیز بنویسم. و خب باید چیکارش کرد؟! بنویسم؟ ننویسم؟ اینجا بنویسم که سال و ماهی هم گذار آدمها نمیافته؟ فقط به کسایی اینجا رو بشناسونم که دوست دارم اینجا رو بخونن؟ که وقتی بیان اینجا رو بخونن بدونم که واقعا دلشون میخواسته از من یه چیزی بخونن؟ یا توی ویرگول که آدمهاش رو نمیشناسم؟ یا یه کانال بزنم که هر وقت هر چی نوشتم برای آدمها نوتیفیکیشنش بره و ندونم اصلا میخونن؟ نمیخونن؟
اصلا حرفام اونقدری اهمیت داره برای کسی؟
پردهی دوم: گذشتن و رفتن پیوسته : معنی فاصله [مسافت بین دو چیز یا دو کس]
همین چند روز پیش بود که به همهی دوستان همدورهای گفتم که بیایند و جمع شوند و هر کدام تجربیاتشان از این چهار» سال دانشگاه را بنویسند تا محض یادگاری جمع کنیم. اما واقعیت این بود که خود من فقط سه» سال در این دانشگاه بودم. در واقع سال دوم را فاکتور گرفتم. به جای دانشگاه صنعتی اصفهان در دانشگاه دیگری روزگار گذراندم. راستش را بخواهید خاطراتم از آن یک سال خیلی زیاد است، اما مجال گفتنش اینجا نیست. ولی به جای حرف زدن راجع به آن سال میخواهم راجع به مسئلهای بنویسم که احتمالًا حالا که کم کم داریم از اینجا میرویم ذهنمان درگیر آن است. این که: بعد از رفتن از اینجا بر سر دوستیهایمان چه بلایی میآید؟» خب این دغدغهایست که من یک بار دیگر هم طی دوران زندگی دانشجوییام تجربهاش کردهام. درست بعد از ترم چهار، زمانی که میخواستم آن دانشگاه مذکور را - که دوستیهای عمیقی در آن برایم شکل گرفته بود - دوباره به مقصد دانشگاه خودمان ترک کنم. معمولاً هر کس وقتی میخواهد از جایی برای همیشه برود، فکر میکند ارتباطش با آدمهای آنجا یا تمام میشود یا لااقل خیلی خیلی کم میشود. تجربهاش را هم داشتهایم، رفتن از دبیرستان، راهنمایی، یا هر جمع دیگری که قبلا در آن بودهایم و فکر میکردیم هرگز از آن جمع مهجور نمیمانیم، اما حالا از آن آدمها دور و مهجوریم. من هم به همین منوال گمان میکردم ارتباطم با دوستانی که در دانشگاه مذکور داشتم یا صفر میشود و یا به صفر میل خواهد کرد. اما خب، خدا را شکر! این بار اصلًا اینطور نشد. حتی جالبتر آنکه دوستی داشتم که اصل عمق رفاقتمان تازه بعد از رفتن من شکل گرفت. از آن عجیبتر، دوست دیگری داشتم (بگذارید اسمش را بگذارم دوست بازیافته، فکر کنم خودش این اسم را خیلی دوست داشته باشد) که در آن سال خیلی کم پیش آمده بود که با او همکلام شوم، اما چیزی حدود یک سال بعد از ترک آنجا، تازه آن دوست بازیافته را کشف کردم. شبها و روزهای بسیاری در موضوعات گوناگون با او حرف زدم. موضوعاتی که پیش از این اصلا فکرش را هم نمیکردم بتواند تبدیل به یک بحث مشترک میان ما شود. فکر میکنم در واقع اصلًا همان فاصله گرفتن بود که به طور پارادوکسواری من را به بعضی از دوستانم نزدیکتر کرد و بیش از پیش با آنها صحبت کردم. اینها را گفتم که بگویم اگر حالا که آخر قصهایم، نگران دوستیهایتان هستید و فکر میکنید اینجا آدمهایی هستند که دلتنگشان میشوید، بدانید که این هم مکان» نبودن قرار نیست این دوستیها را از بین ببرد. گرچه نگه داشتن این دوستیها به مراتب سختتر میشود، اما اگر جمعهایی دارید که برایتان ارزشمند است، بدانید که میتوانید آنها را به خوبی قبل حفظ کنید و اصلا نگران این مسئله نباشید. اما نگه داشتنش تلاش میخواهد. چنگ و دندان میخواهد! باید سعی کنید با چنگ و دندان مراقب جمعهای دوستداشتنی اطرافتان باشید. مبادا از دست بروند! برای من هم دعا کنید دوستهای بازیافتهام را همینطور به خوبی قبل و بلکه هم بهتر برای خودم نگه دارم!
مسئلهی اتوبوس: خب، از آنجا که دانشگاه مذکور در شهر دیگری بود، ساعات در اتوبوس بودن به جای روزی دو ساعت و نیم شده بود هر دو هفته یک بار، ۶ ساعت رفت و ۶ ساعت هم برگشت. ضمن اینکه اتوبوسها VIP بود و کمتر تکان میخورد و بوی گازوییل نمیداد و صندلیهایش هم راحتتر بود و میشد روی آن ها درازکشید و خوابید. تازه به این موارد، شوق در جاده بودن که در من زیاد بوده و هست را هم اضافه کنید. همچنین چند مورد دیگر مربوط به خاطرات همان یک سال که شوق من برای طی کردن این مسیر را مضاعف هم میکرد. برعکس اکثر دانشجوها که ترجیح میدادند شبها در جاده باشند و در اتوبوس به جای وقت تلف کردن بخوابند، من ترجیح میدادم در روز در جاده باشم و از دیدن مسیر لذت ببرم. دوست داشتم غروبها و طلوعهای جاده را بیشتر ببینم. یاد گرفته بودم که اگر حوصلهام از دیدن مناظر سر رفت، به جایش فیلم ببینم یا آهنگ گوش کنم. به طور کلی از شیفت دادن آن اتوبوسها به این اتوبوسها خیلی خرسند بودم.
[ادامه دارد.]
پردهی اول: که دراز است ره مقصد و من نوسفرم.
راستش را بخواهید از همان روزهای اول هم پیشبینیاش را کرده بودم که هیچوقت قرار نیست از دانشگاه صنعتی اصفهان با رضایت و دلِ خوش یاد کنم. (که حالا که ترم هشت شده هم این موضوع را کاملاً تصدیق میکنم.) با این حال چیزی که ترمهای اول برایم خیلی مهم بود این بود که یاد بگیرم، در دروسی که برایم مهم بودند نمرهی خوبی کسب کنم، کارهای جانبی دلخواهم را انجام دهم، کورسهای آنلاینی که خودم دوست دارم را ببینم و در علمی که دوستش داشته و دارم پیشرفت کنم. یادم هست که آن دو ترم اول بعد از کلاسها که زمان خالی پیدا میکردیم با استفاده از اصطلاح جنگی درس خواندن» سعی میکردم دوستانم را ترغیب کنم که به کتابخانه برویم و درس بخوانیم. البته اکثراً هم ناکام میماندم. گرچه حتی آن زمان هم برای درسهایی که دوستشان نداشتم انرژی خیلی کمتری میگذاشتم. مثلا فیزیک را فقط شب آخر امتحانش میخواندم یا ریاضی دو که خاطرهی معجزهوار نمرهی خوبش در عین نخواندنش هنوز در ذهنم مانده. یادم هست ترم یک مبانی نمرهی کامل شدم اما به جای آنکه از این بابت خوشحال باشم، بیشتر به چشم وظیفهای که قرار بوده انجام شود»، به آن نگاه میکردم. از ترم دو هم پروژهی AP را به خوبی به خاطر دارم. بازی plants vs zombies را پیادهسازی کرده بودیم که بازی محبوب خودم بود و از این بابت بسیار خوشحال بودم. به طور کلی دغدغهی آن ترمها بیشتر حول همین چیزها میچرخید.
مسئلهی اتوبوس: مشکلی که من در همهی این چند سال با آن مواجه بودم این بود که خانهی ما در نقطهای از شهر اصفهان بود که بسیار از دانشگاه دور بود. من تقریباً هر روز چیزی حدود یک ساعت و ربع رفت و یک ساعت و ربع برگشت در مسیر بودم. یعنی سر جمع دو ساعت و نیم روزانه! برای رسیدن به خانه مجبور بودم سه خط اتوبوس سوار شوم. برای هر کدام هم باید مدتی را منتظر آمدن اتوبوس میماندم. به طور خیلی واضحی از ترم یک و دو این را به خاطر دارم که در طی همهی مسیر دانشگاه تا خانه یا خانه تا دانشگاه، تمام مدت ذهنم با این مسئله درگیر بود و کاملاً از این مدت زمانِ در مسیر بودن زجر میکشیدم. به خصوص اگر از شانس بد اتوبوسی نصیبم میشد که زیاد تکان میخورد یا بوی گازوییلش فضای داخل اتوبوس را پر کرده بود. در این صورت از موقع رسیدن به خانه تا شب که بالاخره به هزار زور خوابم ببرد هم باید متحمل سردردهای بدی میشدم. این مسئلهی اتوبوس را گوشهی ذهنتان داشته باشید تا در پستهای بعدی بیشتر به آن بپردازم.
[ادامه دارد.]
برای من که ارتباطم با خیلی از دوستای نزدیکم این روزا از طریق تلگرام یا دایرکت و این چیزا شده، یه وقتایی اون عدم وجود body language خیلی آزاردهنده به نظر میاد. همین دیروز بود. اون یادگاری که سحر فرستاد و نتونستم گیف / استیکر یا حتی حرف مناسب برای جواب دادن بهش رو پیدا کنم و خب سخت بود. بهش گفتم کاش میشد برگردم به اون روز لابی مثلا، ولی خب نمیشد. ولی با این حال، تجربهی این مدت دور بودن و از دور حرف زدن یه چیزایی رو بهم فهمونده. مثلا همین یه :) » ساده رو در نظر بگیرید. البته نه! اصلا هم ساده نیست! همیشه هزارجور برداشت مختلف میشه ازش داشت. ولی با این حال، من دیگه میدونم که وقتی آدم الف :) » رو در موقعیت A برام میفرسته دقیقا چه معنیای میده. یا وقتی همون آدم همون ایموجی رو در موقعیت B میفرسته معنیش چقدر فرق داره. همین طور برای آدم ب و پ و ت و ث و ج و چ و ح و خ و. تو موقعیتهای A و B و C و D و E و F و.
اما اگه یه آدم جدید همون ایموجی رو توی هر کدوم از موقعیتهای A تا Z بفرسته، دیگه برام قابل تشخیص نیست که یعنی چی. یه جورایی انگار درکی که توی body language آدما توی همون برخوردای اول، اون آدم رو بهمون میشناسونه، توی چت کردن طی یه تجربهی طولانی باید فهمیده شه. تازه اون میون یه عالمه برداشت شخصی و فکرای خود آدم راجع به طرف هم روی شکل گرفتن اون تجربه اثر میگذاره. و اینکه سختتر میشه تشخیص داد اون آدم واقعا داره حس دقیق همون لحظهش رو میگه؟ یا چیزی رو داره پشت اون کلمههای تایپ شده پنهان میکنه؟ و خب، این داستانیه که من یکی بدجوری توش گیر افتادم! از اینکه ندونم این حس و اون دریافت و اون برداشت از حرفای هر کدوم از این آدما همونیه که اونا میخوان یا نه (که فکر کنم در اکثر موارد نیست)، خیلی خسته میشم :( یه جاهایی هم حتی اونقدر درگیر این فکر شدم که عطای اون چت کردن رو به لقاش بخشیدم و خب قطعا خیلی اشتباه بود. فرصت حرف زدن با یه سری از آدمها رو هیچوقت نباید از دست میدادم. حتی اگه پر چالش شده بود.
+
خیلی وقته که دوری. و من نمیدونم باید چیکار کنم. من میگم آهو به مثل رام شود با مردم / تو مینشوی هزار حیلت کردم!» [راستی چقدر دلم برای خوندن یه بار دیگهی این داستان تنگ شده. راستی حس قبلی رو هم دیگه نمیگیرم ازش.] و تو؟ نمیدونم. شاید دقیقا همین رو بگی. شاید هم بپرسی: حیلت؟ کدوم حیلت؟ تو؟» نمیدونم خب. شاید هم من آدم حیله و نیرنگ نبودم و از همینجا بود که باختم. تو هم نبودی. چی بگم. شاید هم اصلا تو این فضای فکری نبودی و همهش همون برداشت شخصیها بوده که بالا گفتم. مشکل از منه که نتونستم خوب بشناسمت؟ شایدم مشکل از همون lack of body language میشه که گفتم! نه؟!
و خب، من غربت پارو زدن کشتی در گل.
[ احسان خواجهامیری - گرداب ]
+
نامربوط: راجع به مخاطبای بلاگ، خب فکر کنم اگه یکی از دوستا یا آشناها نظری راجع به یه پستی داره ترجیح بدم بدونم کیه دیگه :-؟
پردهی سوم: در اندرون من خستهدل ندانم کیست؟ که من خموشم و او در فغان و در غوغاست.
ترم پنج به لحاظ درسی ترم خیلی خوبی بود. البته خیلی نکتهی خاصی از آن به یاد ندارم. ترم شش اما تصمیم گرفته بودم گازش را بگیرم و هرچه زودتر به دانشجوی کارشناسی بودن خاتمه دهم. تاکید داشتم که آن سه» سال دانشجوی دانشگاه صنعتی اصفهان بودن، تبدیل به سه و نیم» یا چهار» نشود. آن ترم ۲۳ واحد درس برداشتم و ۳ واحد هم تیای شدم که در نوع خود کم نظیر بود. حساب کرده بودم که با این اوصاف اگر ترم ۷ و ۸ هم ۱۸ الی ۲۰ واحد بردارم، پروندهی کارشناسی را تا پایان ترم هشت کاملاً بستهام و به ادامهی زندگی خواهم پرداخت. تا اینجای کار - با اندکی ارفاق و با فاکتور گرفتن پدیدههایی از سال دوم - همهچیز آرام بود. اما از همان اواخر ترم شش با مسائل جالب و عجیبی روبرو شده بودم. یک جورهایی احساس میکردم آرام آرام این بدو بدوهای دانشگاهی، این درس خواندنها و سر کلاس رفتنها و به دنبال کورسهای جذاب بودن و فعالیتها، اهمیتشان دارد کمرنگ میشود. بگذارید ادامهاش را در بخش مسئلهی اتوبوس» بگویم.
مسئلهی اتوبوس: نسبت به سال اول همهچیز عوض شده بود! خاطرم هست آنقدر مسائلی که از نظر فکری با خودم داشتم وقتگیر بود که حتی بعضی روزها کل مسیر یک ساعت و ربع رسیدن به خانه هم برای آن کم بود. حالا این فکرها هم مربوط به اتفاقاتی بود که اطرافم افتاده بود، هم مربوط به برخی مسائل درونی. افکاری که شاید برای هر کس برای خودش معنا دارد. در واقع آن زمان مسائلی داشتم که چندان هم کسی از آن خبر نداشت. به قول جناب ابتهاج عزیز (و با کمی اغراق :-"): چه سهمناک بود سیل حادثه، که همچو اژدها دهان گشود!» بیشتر نیاز بود که خودم بنشینم یک گوشه و به آن مسائل و اتفاقات فکر کنم. این میان مسیر خانه - دانشگاه که عملًا وقت تلفشدهی روزهایم به حساب میآمد، تبدیل شده بود به طلاییترین ساعات روز! آن مسیر دیگر آنقدرها هم به چشمم طولانی نمیآمد. تازه داشتم به اهمیت فکر کردن حول مسائلی که داشتم پی میبردم. در واقع دیگر اثری از آن دختر ترم یکی که دغدغهاش بوی گازوییل اتوبوس بود، نمانده بود. البته سردردها هنوز جای خودشان بود و حتی هنوز هم هست. اما فکر کنم باید بگویم که از آن فرآیند بزرگ شدنی که حس میکردم طی آن مدت برایم در حال رخ دادن است بسیار خوشحال بودم، حتی اگر مسائلی که آن زمان داشتم واقعاً برایم سخت و بغرنج بود! به هرحال، افکار مشوّش و دردناکی که اوایل ترم پنج شدت زیادی داشت، به مرور تا رسیدن به اواخر ترم شش تعدیل شده بود. البته همان زمانها هم داشتم درگیر مسائل نوینی میشدم که در نوع خود برایم جذاب بود! این نکتهی بیربط را هم بگویم که زمانهایی که حوصلهی فکر کردن نداشتم منِاو» و البته مرصادالعباد» و یک پلیلیست مناسب اوضاع و احوالی که داشتم همنشینان خوبی برای گذراندن وقت بودند.
[ادامه دارد.]
گویند که ابراهیم یک روز که هیچ یک از افراد شهر نبودند به بتخانه رفت. همهی بتهای مورد پرستش را با یک تبر خرد و تکه تکه کرد.
گویند که سالها بعد گفتی اسماعیلت را ذبح کن، پس چنین کرد. اما تو بر او بخشیدی. چون که گفتهاند تو بخشایشگری.
گویند که شب قدر است و سرنوشت یک سالهی آدمها را میچینی.
گویند که شب قدر است و از گناهانمان، اگر توبه کنیم در میگذری.
گویند که شب قدر است و قرآن را هم یکباره در همین شب نازل کردهای.
نمیدانم که تو چه فکر میکنی. اما من به گمانم بتهایم را تکه تکه کرده بودم. که مگر من همان منِ چهار سال پیش و پنج سال پیش ماندهام؟ اگر تو بگویی بندهی بهتری نیستم که خب لابد نیستم، اما تو که چیزی نمیگویی. من هم خودم پیش خودم فکر میکنم که بهتر باشم. فکر میکنم این میان بتهای زیادی داشتم که باید خردشان میکردم. نه که بگویم تماما موفق بودهام. اما لااقل تلاش هر چند کوچکی کرده بودم برای تکه تکه شدنشان. برای آنکه سعی کنم بدانم کسی نیستم و خیلی حرفها را نگویم و خیلی بددلیها را کنار بگذارم. اصلا آدمی نبودهام که برای تو دوست داشتنی به حساب بیایم و این را خوب میدانم. اما همیشه غبطه خورده بودم به دوست داشته شدن توسط تو. و اگر تو همان کسی باشی که من میشناسم و میدانم، شاید همین غبطه خوردن کافی باشد که امشب صدایم را بشنوی. که یا قفل در وامیکنی یا تا سحر دف میزنم.
گفتی اسماعیلت را ذبح کن. سخت بود و خیلی سخت. این که اجازه دهی یک جاهایی سخت گیر کنی و سخت که گیر کردی به این فکر بیفتی که اصلا بگذار اسماعیلم را ذبح کنم، بلکه بر من ببخشاید! حالا هم نمیدانم اسمش را میگذاری ذبح اسماعیل یا نه. تو چیزی نگفتی. حتی مطمئن هم نیستم که خواسته بودی من اسماعیلم را ذبح کنم. اما فکر میکنم که باید ذبحش کنم. فکر میکنم که شاید داستان همان داستان است. فکر میکنم همین درگیر استرسهای جامعهی انسانی امروز نشدن برای کسب هر حس و مقام و هر چیز، راه بهتریست. گرچه انسانها گاه مجال نمی دهند که اینگونه فکر کنم. اما خب، شاید همهی ما باید اسماعیلی داشته باشیم برای آنکه ذبحش کنیم. شاید تو بخواهی که این آخرین چیزی باشد که من یاد میگیرم. گرچه پیامبر نیستم که به من وحی کنی که اسماعیلت را ذبح کن. اما من خواسته بودم که ذبحش کنم. که همهی راههایی که حدس میزنم تو دوست داشته باشی را بروم. پس شاید امشب ذبحش کنم. اگر بتوانم.
میگویند سرنوشتمان را میچینی. یعنی سال پیش هم چیده بودی؟ باید بگویم که ما رایت الا جمیلا»؟ اما من را ببخش که زبانم به گفتن این جمله باز نمیشود. گفتهاند شب قدر است و میبخشی! پس ببخش که نمیتوانم همهاش را زیبایی ببینم. ببخش که امیدی به زیبا چیدن ادامهاش هم ندارم. نه که امید نداشته باشم. اما امیدم عمیق نیست. اصلش هم همین است. دیگر منطق من حکم نمیکرد که انسان را برای آرامش آفریده باشی. انگار که قدری از این جنس غم را دیگر ضروری هم میدانم و از وجودش فکر میکنم باید شاکر هم باشم. اما گفته بودی دعاهایمان را هم مستجاب میکنی. تازه آن هم دعای پس از ذبح نصفه و نیمهی اسماعیل. به هر حال راضیام به رضای تو. به آن سرنوشتی که بچینی. اما دعاهایم را هم بشنو. میدانم که میشنوی.
اذان را گفتند. بروم برای افطار.
اگر یادت باشد، شبی که برای اولین بار من و تو توی کوچهی خودمون» راه میرفتیم، وقتی که تو به من گفتی هیچی، [ازت پرسیده بودم که چه باید کرد؟» و تو این جواب را بهم داده بودی.] به هر حال، وقتی به من گفتی: هیچی، به تو گفتم که مدتهاست کار از هیچی» گذشته.
[ مثل خون در رگهای من - نامههای شاملو به آیدا ]
+
[ شِکوه - محسن نامجو ]
پردهی آخر: آخر راهی که باید من ازش بگذرم این نیست!
ترم هفت هم تقریباً ترم آرامی بود. کلاً ترمهای فرد برای من ترمهای آرام و خوبی بودند و هرچه میکشیدم از ترمهای زوج بود. :)) البته ترم هفت ادامهی همان مسائلی که داشتم در حال جریان بود. گرچه تغییرات زیادی هم در طی این مدت رخ داده بود. همچنان هم خیلی با کسی راجع به آنها حرفی نمیزدم. به هر حال این مسائل درونی، موازی با دانشگاه و درسها ادامه پیدا کرده بود. کم کم از اهمیت با کیفیت درسخواندن و نمرهی خوب گرفتن برایم کاسته میشد. نه که دلم نخواهد، اما احساس میکردم چیزهای مهمتری دارم که دوست دارم پیگیر آنها هم باشم. یاد گرفته بودم که مطلقاً همهچیز در درس و دانشگاه و کار و نمره خلاصه نمیشد. انگار تازه معنای جدیدی برای تکبعدی بودن و چندبعدی بودن پیدا کرده بودم. این شاید به لطف بعضی از دوستانم بود. دوستانی خارج از دانشگاه که با آنها بسیار حرف میزدم. چیزی که یاد گرفته بودم این بود که این مسئله اصلاً چیز بدی نیست. اصلاً بد نبود که در کنار درسها دغدغههای دیگری داشته باشم. تازه آن موقعها بود که بیشتر داشتم به کشف مسئلهی بزرگ شدن» دست مییافتم. تازه داشتم از آن لذت میبردم. تازه میفهمیدم که اصلاً نباید دنبال یادگیری همهچیز در دانشگاه بود. چه چیزهای بسیاری برای زندگیام بود که حتماً باید خارج از این محیط یاد میگرفتم. تازه میدیدم که چقدر محیط دانشگاهی خشک و بیروح و بییادگیری بود. احساس میکردم چیزهایی که دارم در دانشگاه یاد میگیرم چیزهایی نیست که عمیقاً مایل به یادگیریشان باشم. ترجیح میدادم بیشتر وقتم را با فکر کردن یا با حرف زدن با دوستانم بگذرانم. ترم هشت هم به لحاظ تمرین و درس در نوع خودش فاجعهایست! اسمش را هم گذاشتهام رد دادن درسی» و از شما چه پنهان برایم اهمیتی هم ندارد.
- مسئلهی اتوبوس؟! کاملا حل شده بود! آنقدر فکرها در سر داشتم و آنقدر مسئله بود که درگیر آنها شده بودم که آن دو ساعت و نیم روزانه برایم کم هم بود! پلیلیستم هم بزرگتر شده بود و حتی برخی از آهنگها برایم کاملاً ملموس شده بود و معنای ویژهای پیدا کرده بود! اگر هم شانس میآوردم و با مهرخ همزمان سوار اتوبوس میشدیم، یاد گرفته بودیم که با بحثهای اتوبوسی» سرمان را در طول مسیر گرم کنیم. این میان ترم هشت یک خوششانسی بزرگ هم نصیبم شده بود! بالاخره زاینده رود باز شده بود و من هم از قضا بخشی از مسیرم از کنار رودخانه میگذشت. فرصت خوبی بود که با قدم زدن در کنار رودخانه در افکار خود غرق شوم. فکر کنم که تا مدتها از این قدم زدنهای کنار رودخانه» به عنوان مثبتترین بخش از دوران زندگی دانشجوییام یاد کنم.
همهی اینها را گفتم که بگویم بالاخره هر کسی در زندگیاش تغییر میکند و اینکه با این تغییرها زندگی کنیم و دوستشان داشته باشیم نکتهی پراهمیتیست. شاید آن سالهای اول برایم خیلی مهم بود که نمره هایم خوب شود.گرچه خیلی آدم رقابتیای نبودم اما لااقل از الان خیلی رقابتیتر بودم. دوست داشتم چیزهای زیادی در دانشگاه یاد بگیرم، اما به مرور یاد گرفتم چیزهای دیگری هم برای یاد گرفتن هست که جایشان در دانشگاه نبود. شاید جای یادگیریشان در اتوبوسهای مسیر رفت و آمد بود. یا شاید در پارکهای کنار رودخانهی زنده. یا شاید در مسیر اصفهان - تهران. یا بیش از همه در حرف زدن با دیگران. اینها چیزهایی بود که اهمیتشان برایم بسیار بیش از درسها و نمرههای دانشگاه بود و از اینکه این طور بزرگ شوم خرسندترم تا اینکه همان دختر ترم یکی میماندم که دغدغهاش یپدا کردن چیزهای برای یادگیری حول همان درسهای کامپیوتری بود. شاید فرصت برای یادگیری این چیزها را بعدا هم داشته باشم، اما فرصت بزرگ شدن در دوران دانشجویی را همین یک بار داشتم و خودم از آن خیلی خیلی راضیام.
هیچوقت از خدا چیزی رو با پافشاری و اصرار نخواید! نخواید که حتما همونی بشه که توی سرتون میگذره.»
یادمه اولین باری که این جمله رو شنیدم اول دبیرستان بودم. معلم ادبیاتمون داشت درس رستم و سهراب رو درس میداد. یه جایی وسطای نبرد میرن مثلا استراحت کنن و برگردن. یادمه رستم میرفت کنار یه رودخونهای چیزی، دست و صورتش رو میشست و بعد هم از خدا میخواست که توی این نبرد پیروز بشه. الان رفتم پیداش کردم: .بخورد آب و روی و سر و تن بشست / به پیش جهانآفرین شد نخست / همیخواست پیروزی و دستگاه / نبود آگه از بخشش هور و ماه» همینجاش بود که معلم ادبیاتمون با همون لحن ناز و ملیحی که همیشه داشت، خیلی مادرانه بهمون توصیه کرد که برای چیزایی که میخوایم پیش خدا اصرار» نکنیم. یادمه که این حرفش ذهنم رو درگیر کرد.
بعد از اون، داستانِ خواستنِ از ته دل معلم ادبیات پیشدانشگاهی، و خواستهای که براش محقق نشد و بعدا بدیش رو فهمیده بود رو هم خوب یادمه. عجیبه که من این یکی رو اون موقعی که داشت تعریف میکرد شاید به سخره گرفته بودم و اصلا برام مهم نبود! اما بعدا هر وقت یادم اومد که و عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیرا لکم و عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم» کنارش یادم اومد که معلم ادبیاتمون چه داستانی داشته که دقیقا مصداق همین آیه بود.
ولی با این حال، با وجود این حرفایی که از این دو بزرگوار شنیدم و شاید حتی حرفای دیگه از خیلیای دیگه، من خیلی راه اومدم و خیلی پامو کج گذاشتم. خیلی این راهو رفتم و دیدم نمیشه، اون راهو رفتم دیدم بنبسته، خیلی گلههایی که هر روز سر خدا سوار کردم شاید، تا برسم به اینجا و باز برگردم به همین جمله. به اینکه پافشاری نکنم روی خواستههام. به اینکه همیشه همهچیز وما اونقدر که من فکر میکنم شاید خوب نباشه. گرچه که شاید هم واقعا همونقدر خوب باشه! کلا نظر قطعی نمیشه داد. و کلا دنیاست و همین عدم قطعیتش.
البته میدونم که توی این شبای قدر هم دلم نیومد که از ته دلم یه چیزایی رو ازت نخوام. ولی بازم گفتم ببین ته دل من اینه، نمیتونم جلوش رو بگیرم که ته دلم نباشه، ولی هر چی تو بگی.»
باز نمیدونم که این جملهم برات کافیه یا نه؟ من خیلی سعی میکنم که تو رو دوست داشته باشم و کنار اون دوست داشتن قبول کنم که چیزایی که تو میخوای و چیزایی که من میخوام مثل هم نیستن و چیزایی که تو میخوای ارجحتره. ولی نمیدونم اون چیزی که رستم از ته دل ازت میخواست - اونم توی افسانه و داستان! - شباهتی داره به چیزی که من میخوام؟ اون از ته دل نخواستن رستم شکل همین از ته دل نخواستن من باید باشه؟ فکر میکنی منم نباید از ته دل بخوام؟
من نمیدونم.
شاید مثلا من از ته دلتر از خیلی دیگه از خواستههام، ازت خواسته باشم که ربنا لا تزغ قلوبنا بعد از هدیتنا» و شاید تو دیده باشی که من یه جایی ممکنه راهو کج برم و قلبم کدر شه. شاید دوس نداری از این مسیر دور شم و به خاطر همینه که جلوی یه سری خواستههام رو میگیری. گرچه که من درکش رو ندارم. ولی خب اگه اینطوری فکر میکنی که خب باشه. هر چی تو بخوای.
یه روز بیا بغلم ولی ؛)
من واقعا نمیدونم. نمیدونم چرا باید اوضاعم اینطوری باشه. نمیدونم چرا باید اینقدر افکارم مشوش باشه. نمیدونم چرا نباید تمرکز داشته باشم. نمیدونم چرا همهش باید یه ظاهر شاد و یه درون غمگین داشته باشم.
نمیدونم آدمها چقدر این حسهایی که من تجربه میکنم رو تجربه میکنن؟ آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!» آیا شما هم تنهایی انسان رو حس میکنید؟ حس میکنید که با وجود همهی آدمایی که اطرافتون هستند، باز هم تنهایید؟ نمیدونم. شاید باید دنبال آدمهایی باشم که حسهای مشترکی رو تجربه میکنن. نمیدونم بقیهی آدما با این حس تنها بودنشون توی این دنیا چیکار میکنن؟ مثلا فکر میکنید مسئلهی انسان چیزیه که با یار حل بشه؟! نمیدونم واقعا. شعرا اسم اون چیزی که دنبالشن تا از این حس فرار کنن رو گذاشتن یار. من هنوز هم شک دارم منظورشون یه آدم از جنس مخالف باشه!! بعید میدونم منظورشون کسی بوده که کنارش تا آخر عمر باشن و زندگی کنن. نمیدونم. شاید هم واقعا مسئلهی تنهایی انسان با یار حل میشه! خدا میدونه. شاید اونقدر در گیر و دار زندگی درگیر میشن که وقت نمیکنن به اون حس اصیل تنهایی فکر کنن. شاید مفهمومی که از عشق و از تنهایی توی سرشون هست با اومدن یار حل میشه.
چیزی که بیشتر به ذهنم نزدیکه، اینه که همهمون یه خاطرهی خیلی گنگ از پدر توی ذهنمون هست. یعنی توی وجودمون نسل به نسل این خاطره منتقل شده. اونم برای اون موقعی که - لعنت به شیطان رجیم - پدر از شجره خورد و یگانگی به بیگانگی مبدل کرد» و از بهش رونده شد. شاید بعد از اون هر وقت هر کدوم از ما، به هر علتی حس کردیم کسی رو نداریم، یاد اون خاطره افتادیم. یاد این افتادیم که یه روز توی بهشت همهچیز داشتیم. از یار و پیوند جدا شدیم ولی. افتادیم توی این زمین به غایت پست! من ملک بودم و فردوس برین جایم بود / آدم آورد بدین دیر خرابآبادم»
من فکر کنم آدمایی که تا حالا دیدم دو دسته بودن. یا اصلا به این تنهایی اصیلی که ازش حرف میزنم فکر نکرده بودن و به همین خاطر شاد و خوشحال بودن، یا بهش فکر کردن و مثل من نمیدونستن باید چیکار کنن. نمیگم آدمی ندیدم که هم به این اصالت فکر کرده باشه، هم در عین حال بتونه عمیقا شاد باشه. شاید دیدم. شاید بتونم حدس بزنم از آدمایی که میشناسم کیا اینطورین. بزرگتر از منن اکثرا. اما هیچوقت نفهمیدم چطور؟ نمیدونم چطور این مسئله رو برای خودشون حل کردن؟ با یار؟ با بودن کنار آدمای دیگهای که همین حس رو دارن؟ با فکر نکردن بهش؟ نمیدونم.
چیزی که میدونم اینه که خیلی سخت مورد تایید آدما قرار میگیرم. نه که توی برخوردای روزانهها! نه توی دوستیهایی که دارم! اتفاقا آدمها اینجوری دوستم دارن. بلدم کنارشون بگم و بخندم. خیلی خوب هم بلدم. دوستام به شادی و خنده میشناسنم. اما هر کس میاد یکم باهام عمیقتر حرف میزنه، اونقدر من رو نمیفهمه که میذاره و میره. تازه بعد از اون رفتنها، بدتر حس میکنم که تنهام. حس میکنم حتی همون یه آدمی که یکم میفهمید از چی دارم باهاش حرف میزنم هم نخواست یا نتونست که توی این حس باهام همراه بمونه. بعضیاشون رو خدا خیر بده، اصلا شروع نمیکنن باهام به حرف زدن. یا راجع به چیزای روزمره باهام کار دارن که خب، بهم نمیچسبه. شاید درستش اینه که من هم دیگه فکر نکنم. سرم رو گرم کنم به کارایی که آدما سرشون بهش گرمه و باعث میشه نخونن و ننویسن و ندونن و.
شاید اصلا من هم باید با مسئلهی آشنایی با آدما، با مسئلهی یار، با مسئلهی دوستی، کنار بیام. شاید نباید توی هر کدوم از این زمینهها دنبال آدمی باشم که اصل حرفم باهاش از اون تنهایی اصیل آدمی نشئت بگیره. شاید نباید بخوام که آدما به این فکر کنن که عشق چیزی غیر از اونه که میشنون. شاید نباید بخوام که بیان و همفکری کنیم و ببینیم درد انسان چیه؟! شاید اونا دردی ندارن. شاید هم واقعا من اشتباه فکر میکنم. کی گفته برداشت من از عشق و از تنهایی درسته؟ شاید باید سعی کنم یه جوری بشم که آدما بتونن بفهمن من رو. بتونن درک کن. خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو.»
من سرم پر از این چیزاس. پر از این سوالاس. دوس دارم بدونم درد انسان چیه و چه طوری حل میشه؟ دوس دارم راجع به این چیزا با آدما حرف بزنم. خیلی کم پیش اومده که یه آدمی پیدا بشه که اون هم بخواد راجع بهش حرف بزنه. هر وقت با هر کی در این مورد حرف زدم به نظرم با بقیهی آدما یه جورایی متفاوت اومد. ولی آدما میرن و من باید به رفتنشون عادت کنم. حرفای من آدما رو خسته میکنه لابد. باید یاد بگیرم که پرحرفی نکنم :(
[ میلاد درخشانی - اشارات نظر - از آخرین دیدار ]
من برای پروژهم خیلی میترسم. هنوز هیچ کاری براش نکردم. تابستون حتی از الان هم کمتر براش وقت دارم.
خدایا چرا اینقدر سرم شلوغه؟
تازه اصلا بلد نیستم باید چیکار کنم. یعنی بیشتر از اینکه بلد نباشم باید چیکار کنم مشکلم اینه که اصلا درست نمیدونم استاد ازم چی میخواد! خودش هم درست جوابمو نمیده و اعصابم رو ریخته به هم. تازه این تا قبل از این بود که بذاره بره! تا قبلش که حتی جواب ایمیلم رو هم به زور میداد و همهش میگفت یادم رفت! تو دانشکده هم به سختی پیدا میشد و تازه وقتی هم که تو دفترش بود همیشه هزار تا آدم دیگه هم باهاش کار داشتن. حالا هم که دیگه اصلا گذاشته رفته و بعید میدونم حواسش باشه. حتی فکر میکنم این پایین اومدن ذوق کارام برای بقیهی درسا هم بیربط به اعصاب خوردیم از پروژه نیست.
پروژهم رو موضوعش رو خیلی دوست دارم. اما این که درست پیش نمیره باعث میشه ازش بدم بیاد. اون اول خیلی خیلی امید داشتم بهش. یادمه خیلی ذوق کردم وقتی استاد گفت بیا روی این مقاله کار کن. اما حالا
تازه اون دانشجوی ارشد استادم که روی این پروژه کار میکنه هم ازش میترسم. چون همیشه سردرگمم و میترسم به اون بگم و فکر کنه من هیچ تلاشی نکردم. ولی خب من فقط سردرگمم :( اگه میدونستم باید چیکار کنم که میکردم. اما نه استاد درست برام میگه چیکار کنم و نه دانشجوش. میترسم همینطور بمونه بین زمین و هوا همهچیز. میترسم آخر تابستون از کارایی که کردم حتی یه گزارش پروژه هم درنیاد.
تا حالا خیلی کار داشتم برای همهی درسام. همهش ددلاین پشت ددلاین. حالا تا قبل از امتحانا میتونم روی پروژه وقت بذارم. ای کاش یکی از این دو نفر بالاخره بهم بگه که دقیقا چی ازم میخوان!
چقدر استادم رو دوسش داشتم. اون روزایی که استاد الگوریتمم بود یادمه که تنها نقطهی امیدوارکنندهی اون روزهام بود! اما حالا واقعا دلم میخواد نبینمش. نه که ازش بدم بیاد، نه اصلا. فقط مشکلم اینه که نمیدونم وقتایی که میبینمش من باید شرمگین باشم که کاری نکردم یا اون باید شرمگین باشه که همهش یادش میره ایمیل جواب بده و یادش میره بگه بهم که چیکار کنم :(
نمیدونم همهی استادا همینقدر دانشجو رو کمک نمیکنن؟ یعنی طبیعیه؟ یا من کمکاری کردم؟
تازه تا آخر تابستون هم باید همهی کارم رو تموم کرده باشم. نمیدونم میتونم یا نه :( حتی نمیدونم اگه نمرهش رو نگیرم میافتم یا چی؟
پ.ن: کاش همیشه بیام همینقدر ساده و خودمونی و مضطرب از حال و احوالی که خستهم میکنه بنویسم. کاش واقعا هیچوقت تلاش نمیکردم که خودمو از تیپیکالترین آدما جدا بدونم. کاش روند زندگیم تا الان مثل خیلیا، خیلی عادی پیش میرفت. نمیخوام و اصلا نمیخوام که بگم من خوبم، بالاترم، یا چیزی بیش از بقیه دارم. نه. اما توی همهی آدما یه میلی وجود داره که بگن من مثل بقیه نیستم. دوس دارن توی یه چیزی خاص باشن. شاید دوست دارن با اون چیزی که توش خاصن مورد تایید همه قرار بگیرن. من نمیدونم توی من کدوم یکی از اینا باعث میشه که فکر کنم تیپیکال نیستم. شاید چون بیشتر فکر میکنم. شاید چون یه سری کارایی که تیپیکالها میکنن رو از خودم دور میدونم و انجامشون نمیدم. ولی من غبطه میخورم که تیپیکال باشم. غبطه. غبطه میخورم که به سرانجام کارام فکر نکنم و برای دلم انجامشون بدم. غبطه. غبطه.
خدا توی قرآن مرتبا به آدما تحت عنوانهای مختلف وعدهی بهشت یا وعدهی اجر و پاداش میده. مثلا یه جاهایی میگه نیکوکاران، یا میگه اهل تقوا ، اهل ایمان و.
همینطور مرتبا به آدمای دیگه و باز هم تحت عنوانهای مختلف وعدهی عذاب میده. مثلا میگه مشرکان، منافقان، کافران و.
اما چه مرزی دقیقا مشخص میکنه آدما توی کدوم دستهن؟ مثلا اینکه من به توحید اعتقاد داشته باشم دلیل میشه بر اینکه مشرک نیستم؟ شرک یعنی فقط اینکه شریک برای خدا قائل بشم؟ فقط اینکه فرض کنم یکی دیگه هم توی خلقت و توی داستان ما با خدا همکاری میکنه اسمش شرکه؟! ینی شرک همینه و تنها همین؟
پس چرا خدا توی قرآنی که برای مسلموناست و اونا هم جز اصول دینشون توحیده، اینقدر تاکید میکنه که جایگاه مشرکین جهنمه؟
یا تعریف اهل تقوا چیه؟ تعریف آدمایی که میرن بهشت اینه که خدا رو بپرستن و نیکوکار باشن؟
ما اصلا میتونیم به خودمون حق بدیم که تشخیص بدیم جز کدوم دستهایم؟
پ.ن: اگه زیان مادریم عربی بود شاید راحتتر معنی این کلمهها رو میفهمیدم :))
[ کیمیاگر - پائولو کوئیلو - با صدای محسن نامجو ]
کیمیاگر کتابی را که یکی از مسافرین کاروان آورده بود به دست گرفت. جلد نداشت. اما اسم نویسندهاش را پیدا کرد. اسکار وایلد. کتاب را که ورق میزد به داستانی دربارهی نرگس برخورد.
کیمیاگر افسانهی نرگس را میدانست. همان جوان زیبایی که میرفت تا زیبایی خودش را در دریاچه تماشا کند. بعد چنان شیفتهی خودش شد که روزی در دریاچه افتاد و غرق شد. در جایی که به آب افتاده بود، گلی رویید که اسمش را گذاشتند نرگس».
اما اسکار وایلد داستان را اینطوری تمام نکرده بود. میگفت: وقتی نرگس مرد، اوریادها یا الهههای جنگل کنار دریاچه آمدند. آن دریاچهی آب شیرین به کوزهای سرشار از اشکهای شور استحاله یافته بود.
اوریادها پرسیدند: چرا گریه میکنی؟
دریاچه گفت: واسه نرگس گریه میکنم.
اوریادها گفتند: آه! عجیب نیست که واسه نرگس اشک میریزی. آخه با اینکه ما همیشه تو جنگل دنبالش میدویدیم، فقط تو فرصت داشتی از نزدیک زیباییشو تماشا کنی.
دریاچه پرسید: مگه نرگس زیبا بود؟!
اوریادها شگفتزده پاسخ دادند: کی بهتر از تو اینو میدونه؟! آخه هر روز کنار تو مینشست!
دریاچه ی ساکت ماند. سرانجام گفت: من واسه نرگس گریه میکنم، اما هیچوقت به زیباییش پی نبرده بودم. واسه نرگس گریه میکنم، چون هر بار که روی من خم میشد تو عمق چشماش انعکاس زیبایی خودم رو میدیدم.
کیمیاگر گفت: چه داستان زیبایی!
پ.ن۱: همین حکایت بالا، حکایت آدمهاست و عشق! شاید عشق یعنی دیدن انعکاس زیبایی خودمون توی وجود دیگری. شاید همینه که زیباش میکنه.
پ.ن۲: من از کتاب کیمیاگر خوشم نمیاد. نوجوونیم دوستش داشتم، اما الان فکر میکنم یکی از بدترین کارهایی که کردم تو اون دوران خوندن اون کتاب بود. این رو میدونستم که هر کس یه افسانهی شخصی داره. اینو میدونستم که تحقق بخشیدن به افسانهی شخصی یگانه وظیفهی آدمیان است.» اما طول کشید تا بفهمم اینکه هنگامی که آرزوی چیزی را داری، سراسر کیهان همدست میشود تا بتوانی این آرزو را تحقق بخشی.» چرتی بیش نیس!
با این حال، این مقدمهی اولش رو دوس دارم. همینی که بالا نوشتم.
پ.ن۳: والله که اگه بدونی من دق میکنم آخر از این تاخیرهای همیشگی :))
بعدا نوشت: مرتاه! مرتاه! تو خود را مضطرب و نگران چیزهای زیادی میکنی. اما مریم بخش بهتر را برگزیده است و این از او گرفته نخواهد شد.
[ نامجو - زده]
برای من که اصولا ارتباط مخصوصی با شهدا ندارم - گرچه برایشان احترام قائلم - جالب است که میان این همه، این یکیشان بدجوری به دلم چسبیده. آنقدر که (راستی این یکی را یادم نبودها!) یک بار دیدم یک نفر وصیتنامهی زیبای چمران را پست کرد، بعدش یک نفر دیگر نوشت که اصلا این فکرهای مسخره چیست! فرد اول هم پذیرفت و پستش را پاک کرد. از همانجا بود که دلگیری ریزی از آن فرد پستگذارنده پیدا کردم که بعدا به دلگیری بزرگتری بدل شد.
چمران را مرد بزرگی میدانم. شاید به تعبیر آن عنوان کتاب، مرد رویاها!
هر بار که از چمران چیزی میخوانم بیشتر در افکار او دقیق میشوم. در زیبایی افکارش. آن نادیده انگاشتن دنیا و مافیها. آن وصیتنامه. آن داستانهای کتاب مرد رویاها. عجیب بود.
خردادها تا بیاید به ۳۱ خردادش برسد که شهادت چمران است، گه گداری یاد او میافتم. یاد این که چقدر عجیب است که یادش هستم!
اما اعتراف.
بگذار اعتراف کنم که اگر چند قدمی از جایی که هستم فاصله بگیرم، اگر بخواهم به چیزی غیر از این دوریها و این افکار هر روزه و این نشدنها و نشدنها و شکستها و اصلا به قول تو، به این فرسودگیها فکر کنم، باید اذعان کنم که داستانمان یک جاهایی واقعا زیباست.
مثلا چیزی که یقینن نمیدانی، شاید تا به حال برای هیچکس دیگر هم نگفتهام، این است که حالا تعریف میکنم.
آن روزهای ترم پنج که میخواستم از ناراحتیهای ناشی از ترم چهار فرار کنم، به جز خدا و اهلبیت یک نفر دیگر بود که با او حرف میزدم و او هم چمران بود. هر روز صبح که عکس چمران را میدیدم چند دقیقهای با او حرف میزدم. یادم هست چیزی که از او میخواستم این بود که به من فرصتی دهد تا از آن حال بد فرار کنم. بعد خودم به این فکر میکردم که چطور ممکن است؟ جالب است که آن زمان با این که هیچ ایدهی ریزی هم از تو نداشتم، تنها چیزی که یادم میافتاد این بود که اولین بار که با تو حرف زدم دربارهی چمران بود. آن زمان به نظرم یادآوری کاملا بیربطی میآمد. اما این خاطرهی گنگ هر روز صبح هنگامی که با چمران حرف میزدم و از او راه دیگری جز چیزی که در آن بودم میخواستم، برایم مرور میشد. جالب بود که با اینکه هر روز این خاطره در ذهنم زنده میشد، به چمران تاکید میکردم که نه! این راهش نیست! میگفتم ای چمران عزیز، هر راهی که میخواهی را پیش بگیر غیر از این یک راه! :)) تاکید میکردم که راهحلش را در همصحبت شدن با تو برایم قرار ندهد.
از قضا چمران ما آن خواستهی اولی را از من پذیرفته بود اما خواستهی دوم را نشنیده بود. راه گریز را برایم همان راهی قرار داد که به او گفته بودم نه! این راهش نیست! اما حالا میتوانم ساعتها از حلاوت این مسیر بگویم. البته اگر چند قدمی از چیزی که هستم دور شوم ؛)
اما سیب سرنوشت را ببین! آن موقع حتی فکر کردن به این که آن راه تو باشی هم عصبانیام میکرد. راستش را بگویم، تصورم از تو چیز کاملا متفاوتی بود. اما حالا کجایم؟ آه حالا کجایم. فکر کردن به تو آن قدر در من ریشه دوانده که اگر بخواهم تبری در دست گیرم و درخت افکار تو را ریشهکن کنم، یقین دارم که از خودم یک درختچهی کوچک و رنجور و خیلی خیلی زخمی باقی خواهد ماند. همین است که واژهی عشق» از عشقه میآید و عشقه گیاهیست که بر دور درختان میپیچد تا آنجا که آن درخت را خشک کند.
بعدها فهمیدم که عکس چمران را روی دیوار اتاقت داری. چقدر این مسئله برایم جالب بود.
بعد از آن دنیا آن طور چرخیده بود که دیگر صبحها که عکس چمران میدیدم از او مستقیما همان کسی را میخواستم که از قضا او هم هر روز صبح عکس چمران را بر دیوار اتاقش میدید.
باری این داستان را پایانی هست؟ باید دید.
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کآنجا
سرها بریده بینی بیجرم و بیجنایت.
+
شعر فارسی یک خوبی خیلی بزرگ دارد. آن هم آرایههاست. آرایههای فراوان و لذیذ.
شعر گفتن فارسی، آن هم به سبک آن قدیمیها، واقعا چه هنرمندانه و ظریف و دقیق است. شاید بتوان صدها بیت مثال زد که با خواندن آنها عیمقا بتوان متحیر شد. از حافظ، از سعدی، از عطار، از محتشم کاشانی، از نظامی، از هاتف اصفهانی، از خیلیها که من هنوز فرصت کشفشان را نداشتهام. از شاعران زمان حال شاید بتوان کمی - و آن هم فقط کمی - ابتهاج را هم ردهی آنها دانست. اما فقط کمی!
بگذریم.
حالا مثلا شاعر آمده و گفته در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کآنجا سرها بریده بینی بیجرم و بیجنایت» که شما در خیال خود فرض کنید معشوقی دارید با زلف چون کمند. شاید با خود خیال کنید که مقصود شاعر این بوده که به شما بفهماند نباید در میان تارهای موی معشوق گیر کنید. یا شاید در میان زلف معشوق چند سر بریده شده مشاهده کنید و ترس برتان دارد که مبادا بیجرم و بیجنایت در راه پیچیدن در زلف چون کمندش دار زده شوید؟! احتمالا این میان هم به این فکر میکنید که عجب معشوق خیانتکاری! قبلا سر افراد دیگری را هم پیش از من بریده!
اما از این بحث به غایت بینمک و این استعارهها و این معشوقهای خیالی که بگذریم، ممکن است واقعا به تماشاگه زلفش دلتان روزی شده باشد که باز آید و جاوید گرفتار مانده باشد! آن وقت ممکن است از قضا چو خامه در ره فرمان او سر طاعت نهاده باشید که مگر او به تیغ بردارد و خب از این حقیقت هم نباید چشم پوشید که در آن مقام که خوبان ز غمزه تیغ زنند عجب نباید داشت سری اوفتاده بر پایی. آن هم بیجرم و بیجنایت. شاید آن وقت بدانید که اصلا معشوقی کلا در کار نبوده. یعنی انگار نمیتوانست معشوق این چنین باشد. شاید همین است که در وجود شاخنبات حافظ هم بین علما شک و تردید است.
شاید شاعر واقعا استعارهها را به مفاهیم دیگری گفته بود؟ نه؟
واقعا زلف چون کمندش منظور تارهای موی معشوق بود؟ تار موی معشوق بود که سر میبرید؟ اغراق را باید به دایرهی آرایهها اضافه کنیم یا استعارهها را جور دیگر تعبیر کنیم؟
اصلا اصل زیباییاش هم همینجاست! که برای هر کس یک جوری معنی میدهد!
به هر حال امروز ورد زبانم شده بود که در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کآنجا سرها بریده بینی بیجرم و بیجنایت.»
+
احتمالا متوجهم که مخاطبان منظور را نخواهند گرفت و در واقع هم اصلا اصل هدفم همین بود. همین که بگویم زیباییاش این است که برای هر کس معنای خودش را دارد.
[این یک پست را گذاشتم اینجا در اول صفحهی اصلی که یادم به آن باشد.]
من واقعا نمیدونم. نمیدونم چرا باید اوضاعم اینطوری باشه. نمیدونم چرا باید اینقدر افکارم مشوش باشه. نمیدونم چرا نباید تمرکز داشته باشم. نمیدونم چرا همهش باید یه ظاهر شاد و یه درون غمگین داشته باشم.
نمیدونم آدمها چقدر این حسهایی که من تجربه میکنم رو تجربه میکنن؟ آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!» آیا شما هم تنهایی انسان رو حس میکنید؟ حس میکنید که با وجود همهی آدمایی که اطرافتون هستند، باز هم تنهایید؟ نمیدونم. شاید باید دنبال آدمهایی باشم که حسهای مشترکی رو تجربه میکنن. نمیدونم بقیهی آدما با این حس تنها بودنشون توی این دنیا چیکار میکنن؟ مثلا فکر میکنید مسئلهی انسان چیزیه که با یار حل بشه؟! نمیدونم واقعا. شعرا اسم اون چیزی که دنبالشن تا از این حس فرار کنن رو گذاشتن یار. من هنوز هم شک دارم منظورشون یه آدم از جنس مخالف باشه!! بعید میدونم منظورشون کسی بوده که کنارش تا آخر عمر باشن و زندگی کنن. نمیدونم. شاید هم واقعا مسئلهی تنهایی انسان با یار حل میشه! خدا میدونه. شاید اونقدر در گیر و دار زندگی درگیر میشن که وقت نمیکنن به اون حس اصیل تنهایی فکر کنن. شاید مفهمومی که از عشق و از تنهایی توی سرشون هست با اومدن یار حل میشه.
چیزی که بیشتر به ذهنم نزدیکه، اینه که همهمون یه خاطرهی خیلی گنگ از پدر توی ذهنمون هست. یعنی توی وجودمون نسل به نسل این خاطره منتقل شده. اونم برای اون موقعی که - لعنت به شیطان رجیم - پدر از شجره خورد و یگانگی به بیگانگی مبدل کرد» و از بهش رونده شد. شاید بعد از اون هر وقت هر کدوم از ما، به هر علتی حس کردیم کسی رو نداریم، یاد اون خاطره افتادیم. یاد این افتادیم که یه روز توی بهشت همهچیز داشتیم. از یار و پیوند جدا شدیم ولی. افتادیم توی این زمین به غایت پست! من ملک بودم و فردوس برین جایم بود / آدم آورد بدین دیر خرابآبادم»
من فکر کنم آدمایی که تا حالا دیدم دو دسته بودن. یا اصلا به این تنهایی اصیلی که ازش حرف میزنم فکر نکرده بودن و به همین خاطر شاد و خوشحال بودن، یا بهش فکر کردن و مثل من نمیدونستن باید چیکار کنن. نمیگم آدمی ندیدم که هم به این اصالت فکر کرده باشه، هم در عین حال بتونه عمیقا شاد باشه. شاید دیدم. شاید بتونم حدس بزنم از آدمایی که میشناسم کیا اینطورین. بزرگتر از منن اکثرا. اما هیچوقت نفهمیدم چطور؟ نمیدونم چطور این مسئله رو برای خودشون حل کردن؟ با یار؟ با بودن کنار آدمای دیگهای که همین حس رو دارن؟ با فکر نکردن بهش؟ نمیدونم.
چیزی که میدونم اینه که خیلی سخت مورد تایید آدما قرار میگیرم. نه که توی برخوردای روزانهها! نه توی دوستیهایی که دارم! اتفاقا آدمها اینجوری دوستم دارن. بلدم کنارشون بگم و بخندم. خیلی خوب هم بلدم. دوستام به شادی و خنده میشناسنم. اما هر کس میاد یکم باهام عمیقتر حرف میزنه، اونقدر من رو نمیفهمه که میذاره و میره. تازه بعد از اون رفتنها، بدتر حس میکنم که تنهام. حس میکنم حتی همون یه آدمی که یکم میفهمید از چی دارم باهاش حرف میزنم هم نخواست یا نتونست که توی این حس باهام همراه بمونه. بعضیاشون رو خدا خیر بده، اصلا شروع نمیکنن باهام به حرف زدن. یا راجع به چیزای روزمره باهام کار دارن که خب، بهم نمیچسبه. شاید درستش اینه که من هم دیگه فکر نکنم. سرم رو گرم کنم به کارایی که آدما سرشون بهش گرمه و باعث میشه نخونن و ننویسن و ندونن و.
شاید اصلا من هم باید با مسئلهی آشنایی با آدما، با مسئلهی یار، با مسئلهی دوستی، کنار بیام. شاید نباید توی هر کدوم از این زمینهها دنبال آدمی باشم که اصل حرفم باهاش از اون تنهایی اصیل آدمی نشئت بگیره. شاید نباید بخوام که آدما به این فکر کنن که عشق چیزی غیر از اونه که میشنون. شاید نباید بخوام که بیان و همفکری کنیم و ببینیم درد انسان چیه؟! شاید اونا دردی ندارن. شاید هم واقعا من اشتباه فکر میکنم. کی گفته برداشت من از عشق و از تنهایی درسته؟ شاید باید سعی کنم یه جوری بشم که آدما بتونن بفهمن من رو. بتونن درک کن. خواهی نشوی رسوا، همرنگ جماعت شو.»
من سرم پر از این چیزاس. پر از این سوالاس. دوس دارم بدونم درد انسان چیه و چه طوری حل میشه؟ دوس دارم راجع به این چیزا با آدما حرف بزنم. خیلی کم پیش اومده که یه آدمی پیدا بشه که اون هم بخواد راجع بهش حرف بزنه. هر وقت با هر کی در این مورد حرف زدم به نظرم با بقیهی آدما یه جورایی متفاوت اومد. ولی آدما میرن و من باید به رفتنشون عادت کنم. حرفای من آدما رو خسته میکنه لابد. باید یاد بگیرم که پرحرفی نکنم :(
این فیلم هم عجیب عالیست. از آنهایی که حتما باید چند بار ببینم. یک بار در مدت زمان جشنواره دیدم و یک بار هم همین امشب.
[اخطار! سعی کرده ام اسپویل نشود، اما مطمئن هم نیستم که اینها اسپویل به حساب نیاید!]
اینطور شروع میشود که یک زندانی در زندان در حال تخلیه است گم میشود. آن هم درست وقتی که زندانبان خبر ترفیع درجه گرفته و حالا گم شدن زندانی بدجور میتواند مقامش را نابود کند. آن هم برای کسی که به وظیفهشناسی و ادارهی درست زندان معروف است.
اولش داستان گم شدن یک زندانیست. جلوتر که میرود میفهمید نه فقط یک زندانی که یک زندانی محکوم به اعدام است. جلوتر که میرود میبینید نه تنها یک زندانی اعدامی، که یک زندانی اعدامی بیگناه است. زندانی را اصلا هیچ جای فیلم نمیبینیم اما هر چه جلوتر میرویم شواهدمان بیشتر میشود که او بیگناه است.
اما آنچه جذبمان میکند داستان گم شدن زندانی شاید نیست. البته که هیجان دارد روند پیگیری داستان و گشتنها و طی کردن روشهای مختلف برای پیدا شدنش و پیدا نکردنهای پی در پی! اما چیزی که کمتر در فیلمها دیدهام (در فیلم ایرانی که به خاطر ندارم دیده باشم اما در هالیوودیها احتمالا یکی دو موردی دیدهام) و به نظرم جذابیت فیلم را بالا برده، این است که داستانش به جز روایت یک داستان، جذابیت اخلاقی هم دارد. یعنی حس میکنی که ویژگیهای آدمهاست که مقابل هم قرار میگیرد نه خودشان. انگار که بحث سر آدمها نیست، سر ویژگیهاست. بر عکس خیلی دیگر از فیلمها.
بحث سر عدالت است و بیگناهی و مهربانی و قرار گرفتن در چارچوب قانون و عشق و وظیفهشناسی و انساندوستی. دیدن خود یا اهمیت دادن به دیگران. بحث سر این است که آخر کدام یک از این ویژگیها برنده است؟ سر کدام یک از اینها باید ریسک کرد و رسیدن به کدام یکی ارزشمندتر است؟
نه که بگویم خیلی واضح و مشخص بحث سر اینهاست. نه اینطور نیست که همینطوری حس شود. اصلا در روند دیدن فیلم هیجان پیدا کردن احمد سرخپوست اینقدر زیاد هست که فکر نمیکنیم که دعوا سر مهربانی و عدالت و اینهاست. اما شاید اگر وقتی تمام شد بنشینیم فکر کنیم که اصلا چرا اینطور شد و آنطور نشد، میبینیم که اصل دعوا سر این بوده که عدالت چیست؟ سر اینکه تعریف سرگرد جاهد از عدالت چیست؟
این هم از آن فیلمهاست که دوستش دارم و به نظرم ارزش دیده شدن دوباره را هم دارد.
برای بار دوم که میدیدم یک سری نکات جدید هم کشف کردم که جالب بود.
دیدن این فیلم را زیاد توصیه میکنم :)) نمیگویم همه دوستش دارند، اما میدانم لااقل کسی ناراضی نیست از دیدنش. ولی شاید همه هم به اندازهی من راضی نباشند.
غرق در همین overthinkingها، اول همین عنوان بالا را سرچ کردم که همین نوشته که این پایین عکسش را گذاشتم اولین چیزی بود که دیدم. شاید یک تعریف مشخص از overthinking همین باشد. اما راهحلش برای من احتمالا این نیست.
گاهی هم بخشی از این overthinking صرف این میشود که بررسی کنم اصلا خود این overthinking چیز خوبیست یا چیز بدی؟ وقتم دارد هدر میشود یا نمیشود؟ آیا چیزهایی که درگیری ذهنی با آنها دارم واقعا چیزهایی هست که نیاز است به آنها فکر کنم؟ آن هم به این گستردگی!
overthinking این روزها گرچه برایم محوریت مشخصی دارد ( :-" ) اما در موضوعات گوناگون پیش میرود. مثلا این روزها خیلی زیاد به جامعه فکر میکنم. به اینکه ما واقعا میان چه آدمهایی زندگی میکنیم؟ هر کدامشان چه هدفی دارند؟ چقدر افکارشان برای ما اطرافیانشان موثر است؟ اصلا چقدر ارتباط داشتن با هر کدامشان برایمان درست است؟ چرا قدم زدن در یک خیابان جنوب شهر حس متفاوتی با قدم زدن در یک خیابان شمال شهر به آدم منتقل میکند؟ (یک نکتهی فرعی: در اصفهان برعکس تهران، خیابانهای شمالی معمولیتر و خیابانهای جنوبی غنیترند! در ضمن یک سری خیابانهایی هم در وسطهای شهر به صورت رندوم غنی به حساب میآیند. برخی جاهای اطراف رودخانه هم خانههای بسیار وزینی وجود دارد که فکر کنم اینها از همهشان غنیتر باشند.)
اتفاقا همین حالا داشتم پادکست بیپلاس قسمت شانزدهم را گوش میکردم. خلاصهای از کتاب جادهای به شخصیت. میگوید دو نوع آدم داریم:
۱. آدمهایی که برونگرا و برنده و جنگنده هستند و جامعههایی که دنبال موفقیت و پیشرفتند، جایی برای این آدمهاست. آدمهایی که من» محور هستند. اخبار دنیا را با محوریت خودشان میشنوند.
۲. آدمهایی که درونگرا هستند و در بند اخلاقیاتند. دنبال آدم خوبی بودن هستند. دربارهی آینده و اهدافشان بیشتر شک و تردید دارند.
میگوید بسته به فرهنگ غالب جامعهی اطراف، آدم به سمت یکی از این شخصیتها سر میخورد.
میگویند فرهنگمان بیشتر سعی دارد آدم یک را پرورش دهد. راستش فکر میکنم دنیا هم بیشتر به همین آدمها احتیاج دارد.
فکر میکنم از آدم یک راحتتر میشود به آدم دو تبدیل شد تا تبدیل شدن از آدم دو به آدم یک.
شاید یک جورهایی من هم درگیر با این فکر هستم که واقعا کدام نوع از این آدمها بهتر است؟ من بهتر است کدام یکی باشم؟ حالا این انتخاب در تکتک انتخابهای بعدیمان هم مهم است. هر کدام از این آدمها هم خوبیها و بدیهای خودش را دارد.
چقدر این قسمت این پادکست دوستداشتنیست! همهی حرف هایش به دلم نشست. دغدغههای خودم هم بود. به بار overthinking هم افزود!
اینجاست:
https://bpluspodcast.com/archives/the-road-to-character/2/
دیشب بالاخره بعد یه سال باز زیر آسمون شب خوابیدم. اونم از نوع پر ستارهش.
این عکسو دیشب گرفتم:
هوا سرد بود و اگه عاقلتر بودم احتمالا همون سر شب پا میشدم از اونجا میرفتم توی اتاق میخوابیدم. اما خب باید فکر میکردم.
دیشب باز به خیلی چیزا فکر کردم. بیشتر از همه به اینکه این فکرا رو چطوری تموم کنم.
به این فکر کردم که من چقدر ارتباطم با آدمای مختلف فرق داره! یعنی کاملا بر حسب تعریفی که از اون آدم دارم باش ارتباط میگیرم. اما چقدر اشتباهه.
از یکی بدم میاد چون به نظرم یه سری کاراش درست نیس یا از یکی خیلی خوشم میاد چون به نظرم افکار درستی داره. و بر همین اساس هم باهاشون کمتر و زیادتر حرف میزنم یا کمتر و زیادتر بهشون فکر میکنم. دیروز تو فکر چندتا از دوستام بودم و اینکه چه خرابتر شده همهچی بینمون. به این فکر کردم که چی شد که تلاشی نکردم درست شه؟ دیدم واقعا ارزشگذاری میکنم روی آدما و هرکس یه طوری ارزش داره. اینه که برای اونایی که ارزشمندترن بیشتر انرژی میذارم که بمونن. ولی احتمالا پیشفرضم نسبت به یه سریشون اشتباس. اما خب، اونا هم خوب نبود کاراشون. قبول کنیم.
از این حرفای خالهزنکطور که بگذرم، دیشب هم زیر همین آسمون چند بار این آهنگی که خیلی دوسش دارم رو گوش دادم:
I Just don't know what you're thinking:
دیدین آدم یه وقتایی یه جاهایی گیر میکنه که نمیدونه اصن چیکار میشه کرد؟ انگار نه راه پیش براش مونده و نه راه پس. نه مقام ایستادن، نه گریزگاه دارم.»
هی از خودش میپرسه حالا باید چیکار کنم؟ چیکار کنم؟ این فکر مثل خوره میشینه به جونش. با این فکر میخوابه و با این فکر بیدار میشه. همهش با خودش میگه کاش اصلا دنیا توی همین روزاش میموند. یا همینجا تموم میشد. که من مجبور نباشم به این فکر کنم که بعدش چی میشه؟ وقتی ایدهای راجع به آیندهت نداری همینه دیگه. من به هر راهی میتونم بعد از اینها طی کنم فکر کردم و دیدم هر کدومش میتونه پشیمونم کنه. جدی همهی آدمای هم سن من همینقدر رو هواس افکارشون؟ یعنی اونا هم همینقدر از راههای پیش روشون میترسن؟
یه وقتایی فکر میکنم اصن چی شد که اینطوری شد؟ یه جورایی ینی دلم میخواد دنبال مقصر بگردم. اما خب کسی مقصره واقعا؟ حتی خودم؟ شاید در واقع اینکه نمی دونم توی آینده کدوم راه رو باید رفت به خاطر اینه که یه فرآیند پشیمونی رو از همین حال شروع کردم. ینی اگه بعدا بخوام بگم از کجا به بعد رو ازش پشیمونم احتمالا میگم از اواخر سال ۹۷! ینی الان هم جزوشه.
اما نمی دونم که واقعا راه بهتری بود که بشه انتخابش کرد؟ ینی میخواید بگید لعنت به نفس اماره؟!
الان هیچ کاری نمیکنم که به نظر خودم مفید به حساب بیاد. همهش با خودم میگم بالاخره یه روز درست میشه! فقط هی منتظرم تا همهچیز درست شه. من واقعا آدم بدیام. گندِ گند.
من سر یه چیزایی چقدر دارم خودم رو اذیت میکنم ولی. اما نمیشه. نمیشه که اذیت نشم. تشخیص درست از غلط رو هم که دیگه نمیدم.
هی اینجا لیترالی هیچ کس نیس که خودِ خودِ خود من رو اونجوری که واقعا واقعا هستم بشناسه. هر کی یه چهرهای ازم داره. میتونم اولویتبندی کنم که به ترتیب کیا چهرهای که ازم میشناسن واقعیتره؟ ولی خب اگه آدما یه چیزایی رو در موردم میدونستن الان دنیا جای قشنگتری بود برام. پس چرا درست باهاشون حرف نمیزنم؟ چرا اجازه میدم برداشتهاشون همونطوری اشتباه بمونه؟
من خیلی از اشتباه کردن میترسم. انگار که اصن اگه یه راهی رو کج برم کلا میمیرم! بابا بیخیال دختر! یکم اشتباه کن خب.
این روزا هر طور که هست سرم رو به کار گرم میکنم.
هشت و نیم - نه صبح میزنم بیرون میرم سر کار، تقریبا هشت شب برمیگردم. تا یه استراحت کوچیک کنم و یه سریال ببینم نصفه شب شده و باید بخوابم.
اگه کار نباشه میشینم سر پروژه و خودم رو خوب مشغولش میکنم. البته اونم ددلاینش سه چهار روز دیگهس. باید یه سرگرمی جایگزین پیدا کنم. آها البته یادم به پروژه کارشناسی نبود! شاید فردا باز بشینم سر اون. یا بعد از ددلاین. هر وقت که کاری نداشتم. هر وقت دیدم فکرم داره باز راه خودش رو میره! باید افسارش رو بگیرم دیگه.
برای هزارمین بار شکر میکنم که موضوع کارم رو خیلی دوس دارم :)) این بهم کلی انگیزه میده که خوب کار کنم. دلم میخواد بعدا هم همینکار رو ادامه بدم. دیگه دولوپر شدن هم چیپه به نظرم! (البته فکر کنم همیشه بود)
کارم رو اونقدر دوس دارم که شبا که برمیگردم خونه، پتانسیل اینو دارم که بازم بیشتر در موردش بخونم. باید یه کورس جدید بردارم براش. چون سر کار معمولا سرم به کد زدن گرم میشه و حس میکنم یه سری بخشای تئوری که باید بدونم جا میمونه.
خوبه. خیلی خوبه. اونقدر کار سرم ریخته که میتونم افسار فکرام رو در دست بگیرم. اینجوری حس نظم بیشتری هم دارم. تنها مشکلش اینه که این روزا هم باز تموم میشه! هنوز هم میمونه همون آش و همون کاسهی همیشگی.
دیشب یه دعوای خیلی خیلی کوچولو و خیلی خیلی کوتاه و خیلی خیلی مسخره (اصلا اونقدر کوچیک که نشه اسمش رو دعوا گذاشت! بهتره بگم بحث مثلا.) و یه آیهی قرآن که همیشه اذیتم میکنه (سر اینکه من معتقدم مصداق این آیهم اما خدا مشخصا معتقد نیس هنوز هم که هنوزه :)) اگه نه که یه کاری میکرد. لااقل همون نتیجهای که توی آیه گرفته رو میگرفت و تواب و رحیم میشد نسبت بهم) کافی بود برای اینکه گریه کنم. خیلی. البته واقعا آدم قبل خواب نباید گریه کنه. خیلی بده! :)) چون از صبح که پاشدم تا ظهر چشم درد بدی داشتم. هیچ کاری نمیتونستم بکنم که دیدن» بخواد. میخواستم بشینم کد بزنم برای پروژه اما نشد. مجبور شدم عصر شروعش کنم. اما به جاش خوابیدم و چشمام رو بستم و کتاب صوتی یک عاشقانهی آرام» رو با صدای پیام دهکردی گوش کردم:
یاد، عین واقعه نیست؛ تخیل آن است یا وهم آن.
یاد، فریبمان میدهد. حتی عکسها راست نمیگویند. حتی عکسها.
در گذشتهها به دنبال آن لحظههای ناب گشتن، آشکارا به معنای آن است که آن لحظهها اینک وجود ندارند.
آتشی که خاکستر شده، عزیز من، آتش نیست؛ حتی اگر داغ داغ باشد.
نگذاریم شعله بمیرد. فریب حرارت را نخوریم. اصل، رقص شعلههاست؛ نه گلهای سرخی زیر قبای خاکستر.»
دیشب بالاخره بعد یه سال باز زیر آسمون شب خوابیدم. اونم از نوع پر ستارهش.
این عکسو دیشب گرفتم:
هوا سرد بود و اگه عاقلتر بودم احتمالا همون سر شب پا میشدم از اونجا میرفتم توی اتاق میخوابیدم. اما خب باید فکر میکردم.
دیشب باز به خیلی چیزا فکر کردم. بیشتر از همه به اینکه این فکرا رو چطوری تموم کنم.
به این فکر کردم که من چقدر ارتباطم با آدمای مختلف فرق داره! یعنی کاملا بر حسب تعریفی که از اون آدم دارم باش ارتباط میگیرم. اما چقدر اشتباهه.
از یکی بدم میاد چون به نظرم یه سری کاراش درست نیس یا از یکی خیلی خوشم میاد چون به نظرم افکار درستی داره. و بر همین اساس هم باهاشون کمتر و زیادتر حرف میزنم یا کمتر و زیادتر بهشون فکر میکنم. دیروز تو فکر چندتا از دوستام بودم و اینکه چه خرابتر شده همهچی بینمون. به این فکر کردم که چی شد که تلاشی نکردم درست شه؟ دیدم واقعا ارزشگذاری میکنم روی آدما و هرکس یه طوری ارزش داره. اینه که برای اونایی که ارزشمندترن بیشتر انرژی میذارم که بمونن. ولی احتمالا پیشفرضم نسبت به یه سریشون اشتباس. اما خب، اونا هم خوب نبود کاراشون. قبول کنیم.
از این حرفای خالهزنکطور که بگذرم، دیشب هم زیر همین آسمون چند بار این آهنگی که خیلی دوسش دارم رو گوش دادم:
I Just don't know what you're thinking:
این فیلم هم عجیب عالیست. از آنهایی که حتما باید چند بار ببینم. یک بار در مدت زمان جشنواره دیدم و یک بار هم همین امشب.
[اخطار! سعی کرده ام اسپویل نشود، اما مطمئن هم نیستم که اینها اسپویل به حساب نیاید!]
اینطور شروع میشود که یک زندانی در زندان در حال تخلیه است گم میشود. آن هم درست وقتی که زندانبان خبر ترفیع درجه گرفته و حالا گم شدن زندانی بدجور میتواند مقامش را نابود کند. آن هم برای کسی که به وظیفهشناسی و ادارهی درست زندان معروف است.
اولش داستان گم شدن یک زندانیست. جلوتر که میرود میفهمید نه فقط یک زندانی که یک زندانی محکوم به اعدام است. جلوتر که میرود میبینید نه تنها یک زندانی اعدامی، که یک زندانی اعدامی بیگناه است. زندانی را اصلا هیچ جای فیلم نمیبینیم اما هر چه جلوتر میرویم شواهدمان بیشتر میشود که او بیگناه است.
این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.
زکات علم، نشر آن است. هر
وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.
همچنین
وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق
بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.
درباره این سایت