پردهی دوم: گذشتن و رفتن پیوسته : معنی فاصله [مسافت بین دو چیز یا دو کس]
همین چند روز پیش بود که به همهی دوستان همدورهای گفتم که بیایند و جمع شوند و هر کدام تجربیاتشان از این چهار» سال دانشگاه را بنویسند تا محض یادگاری جمع کنیم. اما واقعیت این بود که خود من فقط سه» سال در این دانشگاه بودم. در واقع سال دوم را فاکتور گرفتم. به جای دانشگاه صنعتی اصفهان در دانشگاه دیگری روزگار گذراندم. راستش را بخواهید خاطراتم از آن یک سال خیلی زیاد است، اما مجال گفتنش اینجا نیست. ولی به جای حرف زدن راجع به آن سال میخواهم راجع به مسئلهای بنویسم که احتمالًا حالا که کم کم داریم از اینجا میرویم ذهنمان درگیر آن است. این که: بعد از رفتن از اینجا بر سر دوستیهایمان چه بلایی میآید؟» خب این دغدغهایست که من یک بار دیگر هم طی دوران زندگی دانشجوییام تجربهاش کردهام. درست بعد از ترم چهار، زمانی که میخواستم آن دانشگاه مذکور را - که دوستیهای عمیقی در آن برایم شکل گرفته بود - دوباره به مقصد دانشگاه خودمان ترک کنم. معمولاً هر کس وقتی میخواهد از جایی برای همیشه برود، فکر میکند ارتباطش با آدمهای آنجا یا تمام میشود یا لااقل خیلی خیلی کم میشود. تجربهاش را هم داشتهایم، رفتن از دبیرستان، راهنمایی، یا هر جمع دیگری که قبلا در آن بودهایم و فکر میکردیم هرگز از آن جمع مهجور نمیمانیم، اما حالا از آن آدمها دور و مهجوریم. من هم به همین منوال گمان میکردم ارتباطم با دوستانی که در دانشگاه مذکور داشتم یا صفر میشود و یا به صفر میل خواهد کرد. اما خب، خدا را شکر! این بار اصلًا اینطور نشد. حتی جالبتر آنکه دوستی داشتم که اصل عمق رفاقتمان تازه بعد از رفتن من شکل گرفت. از آن عجیبتر، دوست دیگری داشتم (بگذارید اسمش را بگذارم دوست بازیافته، فکر کنم خودش این اسم را خیلی دوست داشته باشد) که در آن سال خیلی کم پیش آمده بود که با او همکلام شوم، اما چیزی حدود یک سال بعد از ترک آنجا، تازه آن دوست بازیافته را کشف کردم. شبها و روزهای بسیاری در موضوعات گوناگون با او حرف زدم. موضوعاتی که پیش از این اصلا فکرش را هم نمیکردم بتواند تبدیل به یک بحث مشترک میان ما شود. فکر میکنم در واقع اصلًا همان فاصله گرفتن بود که به طور پارادوکسواری من را به بعضی از دوستانم نزدیکتر کرد و بیش از پیش با آنها صحبت کردم. اینها را گفتم که بگویم اگر حالا که آخر قصهایم، نگران دوستیهایتان هستید و فکر میکنید اینجا آدمهایی هستند که دلتنگشان میشوید، بدانید که این هم مکان» نبودن قرار نیست این دوستیها را از بین ببرد. گرچه نگه داشتن این دوستیها به مراتب سختتر میشود، اما اگر جمعهایی دارید که برایتان ارزشمند است، بدانید که میتوانید آنها را به خوبی قبل حفظ کنید و اصلا نگران این مسئله نباشید. اما نگه داشتنش تلاش میخواهد. چنگ و دندان میخواهد! باید سعی کنید با چنگ و دندان مراقب جمعهای دوستداشتنی اطرافتان باشید. مبادا از دست بروند! برای من هم دعا کنید دوستهای بازیافتهام را همینطور به خوبی قبل و بلکه هم بهتر برای خودم نگه دارم!
مسئلهی اتوبوس: خب، از آنجا که دانشگاه مذکور در شهر دیگری بود، ساعات در اتوبوس بودن به جای روزی دو ساعت و نیم شده بود هر دو هفته یک بار، ۶ ساعت رفت و ۶ ساعت هم برگشت. ضمن اینکه اتوبوسها VIP بود و کمتر تکان میخورد و بوی گازوییل نمیداد و صندلیهایش هم راحتتر بود و میشد روی آن ها درازکشید و خوابید. تازه به این موارد، شوق در جاده بودن که در من زیاد بوده و هست را هم اضافه کنید. همچنین چند مورد دیگر مربوط به خاطرات همان یک سال که شوق من برای طی کردن این مسیر را مضاعف هم میکرد. برعکس اکثر دانشجوها که ترجیح میدادند شبها در جاده باشند و در اتوبوس به جای وقت تلف کردن بخوابند، من ترجیح میدادم در روز در جاده باشم و از دیدن مسیر لذت ببرم. دوست داشتم غروبها و طلوعهای جاده را بیشتر ببینم. یاد گرفته بودم که اگر حوصلهام از دیدن مناظر سر رفت، به جایش فیلم ببینم یا آهنگ گوش کنم. به طور کلی از شیفت دادن آن اتوبوسها به این اتوبوسها خیلی خرسند بودم.
[ادامه دارد.]
درباره این سایت