دیروز دو سه ساعتی داشتم توی google photos می‌گشتم. از پنج شش سال پیش تا امروز، هر عکسی که گرفته بودم رو نگه داشته بود. بی اونکه کار داشته باشه کدومش یادآور یه خاطره‌ی خوبه و کدومش یادآور یه خاطره‌ی بد. کدومش رو یه روزی گرفتم که خیلی آروم بودم و کدومش رو توی یه روزی که به طور وحشتناکی حالم بد بوده و غمگین بودم. برای من که از در و دیوار عکس می‌گیرم و موقع عکس گرفتن گاهی ذهنم پر از آشوبه، دیدن خیلی از اون عکس‌ها یادآور خیلی از آشوب‌های ذهنیم بود. خیلی از اندوه‌ها و غم‌ها و اشک‌ها و لبخندها. بعضی‌هاش یادآور روزهایی بود که شاید اون موقع‌ها اسمش اندوه بود ولی این روزها که نگاهش می‌کنم بیشتر برام معنی جهالت می‌ده تا اندوه! البته نه به اون معنا که از اون تجربه‌ها پشیمون باشم. چون هر چیزی که تا الان تجربه کردم، من رو رسونده به آدمی که الان هستم. کسی که واقعا دوستش دارم. کسی که این روزها واقعا راضیه از خیلی چیزا. بیش از همه از خودش، از آدمی که هست راضیه. گرچه، خیلی چیزها هست که باید خیلی خیلی خیلی حواسم باشه که از دست ندم. انگار که یه عالمه تیکه‌های کوچولو و ریز نورانی رو دستم گرفتم، اما درست لب یه پرتگاه وایسادم. هر آن ممکنه هر کدوم از این نورها از دستم برن! خیلی خیلی خیلی می ترسم از از دست دادن همه‌ی چیزایی که دارم. که شاید چند روز دور بودن از این تیکه‌های نورانی من رو کاملا تبدیل به یه آدم دیگه می‌کنه. یه آدمی که تاریک و خاکستریه! و خب، تا کاشتن همه‌ی اون نورها توی خودم خیلی راه دارم هنوز. کاش نیفتن از دستم.
داشتم این رو می‌گفتم که توی google photos گردی دیروز، همینطور که محور زمان رو از پنج شش سال پیش تا دیروز طی می‌کردم، چندین بار رسیدم به وقتایی که حالم بد بود. خیلی خیلی خیلی بد. اما باز حالم تغییر می‌کرد. بهتر می‌شدم. خیلی چیزها تغییر می‌کرد. انگار که واقعا من رو به این سمت می‌برد که باور کنم و عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم و عسی ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم» [البته کاش این آیه دقیقا همین باشه و قرآن خدا رو تحریف نکرده باشم! :))]. 
و خب حالا انگار بیشتر می‌تونم درک کنم که همه‌ی اون وقتایی که با خودم فکر می‌کنم دیگه بدتر از این نمی‌شه» می‌گذره و می‌ره. هیچ حسی اونقدر موندگار نیستش که من این‌قدر خودم رو به خاطرش اذیت کنم. انگار که دیگه می‌دونم و باور دارم که:
نه تو می‌مانی،
نه اندوه،
و نه هیچ‌یک از مردم این‌ آبادی!
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه‌ی شادی که‌ گذشت؛
غصه هم خواهد رفت.
آن‌چنانی که فقط خاطره‌ای خواهی ماند.
لحظه‌ها عریانند.
به تن لحظه‌ی خود جامه‌ی اندوه مپوشان هرگز.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها