برای من که اصولا ارتباط مخصوصی با شهدا ندارم - گرچه برایشان احترام قائلم - جالب است که میان این همه، این یکیشان بدجوری به دلم چسبیده. آن‌قدر که (راستی این یکی را یادم نبودها!) یک بار دیدم یک نفر وصیت‌نامه‌ی زیبای چمران را پست کرد، بعدش یک نفر دیگر نوشت که اصلا این فکرهای مسخره چیست! فرد اول هم پذیرفت و پستش را پاک کرد. از همان‌جا بود که دلگیری ریزی از آن فرد پست‌گذارنده پیدا کردم که بعدا به دلگیری بزرگ‌تری بدل شد.
چمران را مرد بزرگی می‌دانم. شاید به تعبیر آن عنوان کتاب، مرد رویاها!
هر بار که از چمران چیزی می‌خوانم بیشتر در افکار او دقیق می‌شوم. در زیبایی افکارش. آن نادیده انگاشتن دنیا و مافیها. آن وصیت‌نامه. آن داستان‌های کتاب مرد رویاها. عجیب بود.
خردادها تا بیاید به ۳۱ خردادش برسد که شهادت چمران است، گه گداری یاد او می‌افتم. یاد این که چقدر عجیب است که یادش هستم!

اما اعتراف.
بگذار اعتراف کنم که اگر چند قدمی از جایی که هستم فاصله بگیرم، اگر بخواهم به چیزی غیر از این دوری‌ها و این افکار هر روزه و این نشدن‌ها و نشدن‌ها و شکست‌ها و اصلا به قول تو،‌ به این فرسودگی‌ها فکر کنم، باید اذعان کنم که داستانمان یک جاهایی واقعا زیباست.
مثلا چیزی که یقینن نمی‌دانی، شاید تا به حال برای هیچ‌کس دیگر هم نگفته‌ام،‌ این است که حالا تعریف می‌کنم.
آن روزهای ترم پنج که می‌خواستم از ناراحتی‌های ناشی از ترم چهار فرار کنم، به جز خدا و اهل‌بیت یک نفر دیگر بود که با او حرف می‌زدم و او هم چمران بود. هر روز صبح که عکس چمران را می‌دیدم چند دقیقه‌ای با او حرف می‌زدم. یادم هست چیزی که از او می‌خواستم این بود که به من فرصتی دهد تا از آن حال بد فرار کنم. بعد خودم به این فکر می‌کردم که چطور ممکن است؟ جالب است که آن زمان با این که هیچ ایده‌ی ریزی هم از تو نداشتم، تنها چیزی که یادم می‌افتاد این بود که اولین بار که با تو حرف زدم درباره‌ی چمران بود. آن زمان به نظرم یادآوری کاملا بی‌ربطی می‌آمد. اما این خاطره‌ی گنگ هر روز صبح هنگامی که با چمران حرف می‌زدم و از او راه دیگری جز چیزی که در آن بودم می‌خواستم، برایم مرور می‌شد. جالب بود که با اینکه هر روز این خاطره در ذهنم زنده می‌شد، به چمران تاکید می‌کردم که نه! این راهش نیست! می‌گفتم ای چمران عزیز،‌ هر راهی که می‌خواهی را پیش بگیر غیر از این یک راه! :)) تاکید می‌کردم که راه‌حلش را در هم‌صحبت شدن با تو برایم قرار ندهد.
از قضا چمران ما آن خواسته‌ی اولی را از من پذیرفته بود اما خواسته‌ی دوم را نشنیده بود. راه گریز را برایم همان راهی قرار داد که به او گفته بودم نه! این راهش نیست! اما حالا می‌توانم ساعت‌ها از حلاوت این مسیر بگویم. البته اگر چند قدمی از چیزی که هستم دور شوم ؛)
اما سیب سرنوشت را ببین! آن موقع حتی فکر کردن به این که آن راه تو باشی هم عصبانی‌ام می‌کرد. راستش را بگویم، تصورم از تو چیز کاملا متفاوتی بود. اما حالا کجایم؟ آه حالا کجایم. فکر کردن به تو آن قدر در من ریشه دوانده که اگر بخواهم تبری در دست گیرم و درخت افکار تو را ریشه‌کن کنم، یقین دارم که از خودم یک درختچه‌ی کوچک و رنجور و خیلی خیلی زخمی باقی خواهد ماند. همین است که واژه‌ی عشق» از عشقه می‌آید و عشقه گیاهی‌ست که بر دور درختان می‌پیچد تا آن‌جا که آن درخت را خشک کند.

بعدها فهمیدم که عکس چمران را روی دیوار اتاقت داری. چقدر این مسئله برایم جالب بود. 
بعد از آن دنیا آن طور چرخیده بود که دیگر صبح‌ها که عکس چمران می‌دیدم از او مستقیما همان کسی را می‌خواستم که از قضا او هم هر روز صبح عکس چمران را بر دیوار اتاقش می‌دید.
باری این داستان را پایانی هست؟ باید دید.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها