[چون تو جانان منی، جان بی‌تو خرّم کی شود؟]
جانان. مرکب از جان و ان (‌علامت نسبت). معشوق. محبوب. خوب. دلکش. از تو، برای تو، و با تو کم نگفته‌ام. گرچه که از تو گفتن هرگز کافی نمی‌شود. اما آن‌قدری هست که بدانم، این از تو گفتن‌ها و با تو گفتن‌ها اگر نبود، جان خرم نمی‌شد. دل‌خوشم به این با تو حرف زدن‌ها. گلایه‌ها، شکوه‌ها، و گاهی هم ستایش‌ها.

[چون تو در کس ننگری، کس با تو همدم کی شود؟]
داستان نگریستن‌های تو هم داستان شکستن کاسه‌ی مجنون است. نه که بگویم به طور معمول یاد تو نیستم، اما کاسه که می‌شکنی، یادم می‌افتد هستی. که بیایم بگویم سر ارادت ما و آستان حضرت دوست» که بعدش بگویم صبا ز حال دل تنگ ما چه شرح دهد که چون شکنج ورق‌های غنچه تو بر توست» و آخرش شاید پس از ساعت‌ها گله و شکوه، دل خوش کنم که رخ تو در دلم آمد مراد خواهم یافت» که صد البته، زهی خیال باطل.

[گر جمال جان‌فزای خویش بنمایی به ما، جان ما گر درفزاید، حسن تو کم کی شود؟]
جان فزا. مفرح. مروح. نشاط‌آورنده. جان‌فزاینده. اما این بیت نفی مقدم دارد. جمال‌ جان‌فزایت مدتی هست که نمایان نیست. یا لااقل من بینایی لازم برای دیدنش را، مدتی هست که ندارم. خودم را هم سرزنش می‌کنم. زیاد. که مگر تو نبودی که می‌گفتی: با ستم و جفا خوشم، گرچه درون آتشم، چون که تو سایه افکنی، بر سرم ای همای من!» پس حالا که بهار، کوچک‌ترین بخش از جمال جان‌فزای دیدنی روزهای توست، می‌گویی که: چه بی‌نشاط بهاری که بی‌رخ تو رسید»؟ برای من خیلی سخت است که بگویم حالا از تو دلگیرم. که بگویم چشمانم برای دیدن جمال جان‌فزایت ضعیف شده. گوشم برای شنیدنت. زبانم برای گفتنت.

[دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده‌ای؟]
در کنسرت هم‌نوا با بم، شجریان‌ها نشسته‌اند، کیهان کلهر و کمانچه‌اش سمت چپ و حسین علیزاده و تارش سمت راستشان. تا همین جایش هم کافی‌ست که انگیزه پیدا کنید بروید با یک جستجوی ساده پیدایش کنید، ببینید و لذت ببرید! اما آن قسمت از کنسرت که این شعر را می‌خوانند، به این مصرع که می‌رسند، پدر چنان زیبا دو مرتبه پشت سر هم می‌خواند که: دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده‌ای؟» که زیبایی‌اش برای رساندن مقصودم از آن کافی‌ست! بلکه معناهایی بیش از معنای مقصود من را در خود گنجانده باشد. با همه‌ی بالا و پایینی که همراه تک تک حروف مصرع می‌کند. که: دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده‌ای؟»

[این چنین طرّاری‌ات، با من مسلّم کی شود؟]
طرّارّی. حقه‌بازی. حیله‌گری. مکّاری. راهزنی. مثل ها. همیشه آرام و بی‌صدا می‌آیی و همه‌چیز را با خود می‌بری. گرچه ظاهرا همه‌چیز به خوبی قبل سر جای خودش است. یک وقت‌هایی اصلا نمی‌فهمم، کی آمدی، کی رفتی، چه کردی؟ هنوز هم نفهمیده‌ام و نمی‌دانم چرا! اما، این چنین طرّارّی‌ات، با من، مسلّم» کی شود؟

[چون مرا دل‌خستگی از آرزوی روی توست؛ این چنین دل‌خستگی، زائل به مرهم کی شود؟]
دل‌خسته. مغموم. مهموم. دل‌افگار. شمار روزهایی که خسته‌ام از دستم در رفته. بیش از همه‌چیز و همه‌کس هم از خودم. هیچ نمی‌دانم روزها را چطور به شب می‌رسانم. نه که بگویم آن‌قدر خسته‌ام که نتوانم خوشحال باشم. خودت می‌دانی. من هم می‌دانم. و دیگران هم. که می‌توانم خوشحال باشم. خیلی زیاد. می‌توانم از یاد برم که خسته‌ام. اما این دلیل بر آن نیست که خسته نباشم. خسته‌ام. از مسیر درست زندگی‌ام دورم. آن‌چه می‌خواستم باشم که نیستم، اما از آدم فعلی‌ هم راضی‌ام. شکر. هنوز هر روز چیزهایی می‌بینم که برایشان دوق کنم. خوشحالی‌هایی دارم که در وصف هم نگنجند. اما خستگی‌ام را مرهمی نیست. تو نیستی. معجزه‌های قبلی‌ات هم.

[غم از آن دارم که بی‌تو هم‌چو حلقه بر درم. تا تو از در درنیایی از دلم غم کی شود؟]
اما این روز‌ها با تو کمتر سخن می‌گویم. سرم را به چیزهایی گرم می‌کنم که از تو دور باشد. سراغ تو می‌آیم، اما خیلی کم و خیلی دیر. گاه یک گوشه می‌نشینم، به آن امید که یک معجزه‌ی خیلی کوچک در یک داستان خیلی کوچک ببینم. تو که خوب می‌دانی، من دل‌بسته‌ی آنم که از داستان زندگی آدم‌ها بدانم، که بدانم تو، کجای زندگی‌شان بوده‌ای؟ خیلی خیلی زیاد دیده‌ام که در داستان زندگی آدم‌ها، معجزه‌هایی گذاشته‌ای که آنقدر به مرور رخ داده که خودشان هم درست ندانسته‌اند این‌ها همه‌اش کار توست! اما چند وقتی هست که یک گوشه نشسته‌ام، منتظرم، داستان معجزه‌واری نمی‌بینم. حالا یا چشمانم کور شده -که بالاتر هم این موضوع را تصدیق کرده‌ام- یا واقعا چند وقتی هست که از در درنمیایی تا از دلم غم کم شود. شاید هم من چند وقتی هست که بیش از اندازه گله‌مند شده‌ام. چاره‌ام چیست؟

[خلوتی می‌بایدم با تو؛ زهی کار کمال! قطره‌ای هم‌خلوت خورشید عالم کی شود؟]
خودت هم خوب می‌دانی. این حرف‌ها و این گفتگوهای این چنین با تو هرگز برایم کافی نبوده. مگر گله بر گله افزوده باشد. هم تو را از من ناامید کرده و هم مرا از تو. در رویاهای خیلی دور و بعیدم همواره این را پرورانده‌ام که یک روز برسد که بنشینیم رو در روی هم سنگ‌هایمان را وابکنیم! سخن بگوییم. نقشه‌ی زمانی و مکانی زندگی همه‌ی همه‌ی همه‌مان رو بگذاری جلوی رویم، به هم ربطشان دهی، بگویی هر روز چرا آن طور شد و این طور نشد. از این قبیل حرف‌ها. اما، قطره‌ای هم‌خلوت خورشید عالم کی شود؟

در این مرحله، لازم می‌دانم یک بار دیگر، شما را ارجاع دهم به همان کنسرت هم‌نوا با بم. برای آن آ آ آ آ آ آ آ آ آ»ها، امااااااان»ها، صدای سوز تار، و صدای آه کمانچه.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها