لپ‌تاپم باز بود و مشغول کارام بودم. خسته شدم و سرم رو گذاشتم روی میزم. چشمام رو بستم. یه لحظه دلم خواست همه‌ی این استرسایی که الان دارم، همه‌ی ترسایی که آزارم می‌ده، همه‌ی چیزایی که بهشون فکر می‌کنم، همه‌ی حس گناه‌کاریم از گذشته و همه‌ی فشار فکریم از آینده، همه‌ی همه‌ی همه‌شون رو بزارم زمین، فقط و فقط به همون چیزی فکر کنم که دوست دارم. به این فکر کنم که واقعا همونجاییم که می‌خوام. به این فکر نکنم که فلان داستان چی شد و من کجام و کی کجاست. حتی دلم می‌خواست موقع نوشتن هم همون رویایی رو بنویسم که می‌پرورونم. حتی از همین هم عاجزم! نمی‌دونم هم چرا. 
به هر حال، زمین گذاشتن اون ترسا و اون استرسا و اون حس گناه‌کاری و اون فکرا، واقعا برام ممکن نبود. حتی در حد پشت سر گذاشتن یه رویای ساده‌ی وسط خستگی روز.
واقعا من خوب می‌شم؟ یا اصلا خوب شدن من برای کسی هم مهمه؟ اصلا کسی متوجه این همه ظاهرسازی من هست؟

پ.ن: قشنگی کار؟ داشت آهنگ دیدار یار غائب دانی چه ذوق دارد» پخش می‌شد هم‌زمان :)


پ.ن۲: به قول ریتوییت سحر، something is killing me inside, that I can't even talk about.


مشخصات

آخرین جستجو ها