عجیبه.
نمی‌دونم چرا این روزا انقدر نگران همه‌چیزم. نمی‌دونم چی باعث می‌شه اینقدر ناآروم و بی‌قرار باشم.

برای خودم نگرانم. برای خیلی از دیگران هم. احساس بی‌ثباتی نسبت به آینده دارم. احساس گناه نسبت به گذشته.
چرا اینقدر این دو تا رو می‌نویسم؟ حس ترس از آینده و حس گناه از گذشته. واقعا اگه منطقی نگاه کنیم من نه اونقدر گناه‌کارم و نه اونقدر ناآگاه از آینده. پس چی باعث می‌شه اینقدر نگران باشم؟

فکر می‌کنم مثل کسی‌ شدم که روی یه پل چوبی راه می‌‌رفته و از ترس نیفتادن از این پل شروع کرده به گیج و گنگ این‌طرف و اون‌طرف رفتن. هیچ چیز رو نتونسته عوض کنه جز اینکه چند تا از تیکه‌های چوبی پل رو هم زیر پاش شکسته و فقط همه‌چیز رو بدتر کرده. حالا هم مونده که چطوری ادامه‌ی این راه رو بره؟

من تقریبا از هر چیزی که روبروم می‌بینم می‌ترسم. و اتفاقا یکی از ترسای بزرگی که دارم اینه که نکنه این ترسی که من دارم، بدتر باعث شه آدما فکر کنن من عجیب شدم و بخوان رهام کنن؟ اونم درست وقتی که واقعا نیاز دارم همه‌ی آدمای اطرافم پیشم باشن و حمایتم کنن. نه من واقعا همون آدمم! هیچ چیز عوض نشده! من بد نشدم! من فقط یه فکر آشفته دارم. چیزی که ازش مطمئنم اینه که خوب می‌شم. آروم و قرار می‌گیرم خیلی زود. ولی الان نگران و حساسم. و خیلی می‌ترسم.
چیزی که از همه ازش مطمئن‌ترم اینه که واقعا الان وقت رها کردن من نیست. الان راه چاره‌م فقط اینه که حس کنم آدم‌ها واقعا کنارمن. همه‌شون.

هیچ وقت تا به حال حس‌های انسانی رو اینطوری عمیق حس نکرده بودم! میون این همه حس و حالای آشفته و بی‌ثباتی و بی‌قراری‌ها، چیزی که خیلی خوشحالم می‌کنه اینه که روز به روز بیشتر حس می‌کنم معنای انسان بودن رو. چیزی که ناراحتم می‌کنه اینه که نکنه غروری چیزی بگیرتم؟ نکنه همین که حس‌هام عمیق‌تر و قوی‌تر می‌شه، نگاهم به آدما عوض شه؟
خدا خودش یاورمون باشه تو همه‌ی این مسیرا.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها