پرده‌ی آخر: آخر راهی که باید من ازش بگذرم این نیست!
ترم هفت هم تقریباً ترم آرامی بود. کلاً ترم‌های فرد برای من ترم‌های آرام و خوبی بودند و هرچه می‌کشیدم از ترم‌های زوج بود. :)) البته ترم هفت ادامه‌ی همان مسائلی که داشتم در حال جریان بود. گرچه تغییرات زیادی هم در طی این مدت رخ داده بود. هم‌چنان هم خیلی با کسی راجع به آن‌ها حرفی نمی‌زدم. به هر حال این مسائل درونی، موازی با دانشگاه و درس‌ها ادامه پیدا کرده بود. کم کم از اهمیت با کیفیت درس‌‌خواندن و نمره‌ی خوب گرفتن برایم کاسته می‌شد. نه که دلم نخواهد، اما احساس می‌کردم چیزهای مهم‌تری دارم که دوست دارم پیگیر آن‌ها هم باشم. یاد گرفته بودم که مطلقاً همه‌چیز در درس و دانشگاه و کار و نمره خلاصه نمی‌شد. انگار تازه معنای جدیدی برای تک‌بعدی بودن و چندبعدی بودن پیدا کرده بودم. این شاید به لطف بعضی از دوستانم بود. دوستانی خارج از دانشگاه که با آن‌ها بسیار حرف می‌زدم. چیزی که یاد گرفته بودم این بود که این مسئله اصلاً چیز بدی نیست. اصلاً بد نبود که در کنار درس‌ها دغدغه‌های دیگری داشته باشم. تازه آن موقع‌ها بود که بیشتر داشتم به کشف مسئله‌ی 
بزرگ شدن» دست می‌یافتم. تازه داشتم از آن لذت می‌بردم. تازه می‌فهمیدم که اصلاً نباید دنبال یادگیری همه‌چیز در دانشگاه بود. چه چیزهای بسیاری برای زندگی‌ام بود که حتماً باید خارج از این محیط یاد می‌گرفتم. تازه می‌دیدم که چقدر محیط دانشگاهی خشک و بی‌روح و بی‌یادگیری بود. احساس می‌کردم چیزهایی که دارم در دانشگاه یاد می‌گیرم چیزهایی نیست که عمیقاً مایل به یادگیری‌شان باشم. ترجیح می‌دادم بیشتر وقتم را با فکر کردن یا با حرف زدن با دوستانم بگذرانم. ترم هشت هم به لحاظ تمرین و درس در نوع خودش فاجعه‌ای‌ست! اسمش را هم گذاشته‌ام رد دادن درسی» و از شما چه پنهان برایم اهمیتی هم ندارد.

- مسئله‌ی اتوبوس؟! کاملا حل شده بود! آن‌قدر فکرها در سر داشتم و آن‌قدر مسئله بود که درگیر آن‌ها شده بودم که آن دو ساعت و نیم روزانه برایم کم هم بود! پلی‌لیستم هم بزرگ‌تر شده بود و حتی برخی از آهنگ‌ها برایم کاملاً ملموس شده بود و معنای ویژه‌ای پیدا کرده بود! اگر هم شانس می‌آوردم و با مه‌رخ هم‌زمان سوار اتوبوس می‌شدیم، یاد گرفته بودیم که با بحث‌های اتوبوسی» سرمان را در طول مسیر گرم کنیم. این میان ترم هشت یک خوش‌شانسی بزرگ هم نصیبم شده بود! بالاخره زاینده رود باز شده بود و من هم از قضا بخشی از مسیرم از کنار رودخانه می‌گذشت. فرصت خوبی بود که با قدم زدن در کنار رودخانه در افکار خود غرق شوم. فکر کنم که تا مدت‌ها از این قدم‌ زدن‌های کنار رودخانه» به عنوان مثبت‌ترین بخش از دوران زندگی دانشجویی‌ام یاد کنم.

همه‌ی این‌ها را گفتم که بگویم بالاخره هر کسی در زندگی‌اش تغییر می‌کند و این‌که با این تغییرها زندگی کنیم و دوستشان داشته باشیم نکته‌ی پراهمیتی‌ست. شاید آن‌ سال‌های اول برایم خیلی مهم بود که نمره هایم خوب شود.گرچه خیلی آدم رقابتی‌ای نبودم اما لااقل از الان خیلی رقابتی‌تر بودم. دوست داشتم چیزهای زیادی در دانشگاه یاد بگیرم، اما به مرور یاد گرفتم چیزهای دیگری هم برای یاد گرفتن هست که جایشان در دانشگاه نبود. شاید جای یادگیریشان در اتوبوس‌های مسیر رفت و آمد بود. یا شاید در پارک‌های کنار رودخانه‌ی زنده. یا شاید در مسیر اصفهان - تهران. یا بیش از همه در حرف زدن با دیگران. این‌ها چیزهایی بود که اهمیتشان برایم بسیار بیش از درس‌ها و نمره‌های دانشگاه بود و از اینکه این طور بزرگ شوم خرسندترم تا اینکه همان دختر ترم یکی می‌ماندم که دغدغه‌اش یپدا کردن چیزهای برای یادگیری حول همان درس‌های کامپیوتری بود. شاید فرصت برای یادگیری این چیزها را بعدا هم داشته باشم، اما فرصت بزرگ شدن در دوران دانشجویی را همین یک بار داشتم و خودم از آن خیلی خیلی راضی‌ام.


مشخصات

آخرین جستجو ها