من برای پروژه‌م خیلی می‌ترسم. هنوز هیچ کاری براش نکردم. تابستون حتی از الان هم کم‌تر براش وقت دارم. 
خدایا چرا اینقدر سرم شلوغه؟
تازه اصلا بلد نیستم باید چیکار کنم. یعنی بیشتر از این‌که بلد نباشم باید چی‌کار کنم مشکلم اینه که اصلا درست نمی‌دونم استاد ازم چی می‌خواد! خودش هم درست جوابمو نمی‌ده و اعصابم رو ریخته به هم. تازه این تا قبل از این بود که بذاره بره! تا قبلش که حتی جواب ایمیلم رو هم به زور می‌داد و همه‌ش می‌گفت یادم رفت! تو دانشکده هم به سختی پیدا می‌شد و تازه وقتی هم که تو دفترش بود همیشه هزار تا آدم دیگه هم باهاش کار داشتن. حالا هم که دیگه اصلا گذاشته رفته و بعید می‌دونم حواسش باشه. حتی فکر می‌کنم این پایین اومدن ذوق کارام برای بقیه‌ی درسا هم بی‌ربط به اعصاب خوردیم از پروژه نیست.

پرو‌ژه‌م رو موضوعش رو خیلی دوست دارم. اما این که درست پیش نمی‌ره باعث می‌شه ازش بدم بیاد. اون اول خیلی خیلی امید داشتم بهش. یادمه خیلی ذوق کردم وقتی استاد گفت بیا روی این مقاله کار کن. اما حالا
تازه اون دانشجوی ارشد استادم که روی این پروژه کار می‌کنه هم ازش می‌ترسم. چون همیشه سردرگمم و می‌ترسم به اون بگم و فکر کنه من هیچ تلاشی نکردم. ولی خب من فقط سردرگمم :( اگه می‌دونستم باید چیکار کنم که می‌کردم. اما نه استاد درست برام می‌گه چی‌کار کنم و نه دانشجوش. می‌ترسم همین‌طور بمونه بین زمین و هوا همه‌چیز. می‌ترسم آخر تابستون از کارایی که کردم حتی یه گزارش پروژه هم درنیاد.
تا حالا خیلی کار داشتم برای همه‌ی درسام. همه‌ش ددلاین پشت ددلاین. حالا تا قبل از امتحانا می‌تونم روی پروژه وقت بذارم. ای کاش یکی از این دو نفر بالاخره بهم بگه که دقیقا چی ازم می‌خوان!
چقدر استادم رو دوسش داشتم. اون روزایی که استاد الگوریتمم بود یادمه که تنها نقطه‌ی امیدوارکننده‌ی اون روزهام بود! اما حالا واقعا دلم می‌خواد نبینمش. نه که ازش بدم بیاد، نه اصلا. فقط مشکلم اینه که نمی‌دونم وقتایی که می‌بینمش من باید شرمگین باشم که کاری نکردم یا اون باید شرمگین باشه که همه‌ش یادش می‌ره ایمیل جواب بده و یادش می‌ره بگه بهم که چیکار کنم :(

نمی‌دونم همه‌ی استادا همین‌قدر دانشجو رو کمک نمی‌کنن؟ یعنی طبیعیه؟ یا من کم‌کاری کردم؟

تازه تا آخر تابستون هم باید همه‌ی کارم رو تموم کرده باشم. نمی‌دونم می‌تونم یا نه :( حتی نمی‌دونم اگه نمره‌ش رو نگیرم می‌افتم یا چی؟

پ.ن: کاش همیشه بیام همین‌قدر ساده و خودمونی و مضطرب از حال و احوالی که خسته‌م می‌کنه بنویسم. کاش واقعا هیچ‌وقت تلاش نمی‌کردم که خودمو از تیپیکال‌ترین آدما جدا بدونم. کاش روند زندگیم تا الان مثل خیلیا، خیلی عادی پیش می‌‌رفت. نمی‌خوام و اصلا نمی‌خوام که بگم من خوبم، بالاترم، یا چیزی بیش از بقیه دارم. نه. اما توی همه‌ی آدما یه میلی وجود داره که بگن من مثل بقیه نیستم. دوس دارن توی یه چیزی خاص باشن. شاید دوست دارن با اون چیزی که توش خاصن مورد تایید همه قرار بگیرن. من نمی‌دونم توی من کدوم یکی از اینا باعث می‌شه که فکر کنم تیپیکال نیستم. شاید چون بیشتر فکر می‌کنم. شاید چون یه سری کارایی که تیپیکال‌ها می‌کنن رو از خودم دور می‌دونم و انجامشون نمی‌دم. ولی من غبطه می‌خورم که تیپیکال باشم. غبطه. غبطه می‌خورم که به سرانجام کارام فکر نکنم و برای دلم انجامشون بدم. غبطه. غبطه.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها