[ کیمیاگر - پائولو کوئیلو - با صدای محسن نامجو ]
کیمیاگر کتابی را که یکی از مسافرین کاروان آورده بود به دست گرفت. جلد نداشت. اما اسم نویسندهاش را پیدا کرد. اسکار وایلد. کتاب را که ورق میزد به داستانی دربارهی نرگس برخورد.
کیمیاگر افسانهی نرگس را میدانست. همان جوان زیبایی که میرفت تا زیبایی خودش را در دریاچه تماشا کند. بعد چنان شیفتهی خودش شد که روزی در دریاچه افتاد و غرق شد. در جایی که به آب افتاده بود، گلی رویید که اسمش را گذاشتند نرگس».
اما اسکار وایلد داستان را اینطوری تمام نکرده بود. میگفت: وقتی نرگس مرد، اوریادها یا الهههای جنگل کنار دریاچه آمدند. آن دریاچهی آب شیرین به کوزهای سرشار از اشکهای شور استحاله یافته بود.
اوریادها پرسیدند: چرا گریه میکنی؟
دریاچه گفت: واسه نرگس گریه میکنم.
اوریادها گفتند: آه! عجیب نیست که واسه نرگس اشک میریزی. آخه با اینکه ما همیشه تو جنگل دنبالش میدویدیم، فقط تو فرصت داشتی از نزدیک زیباییشو تماشا کنی.
دریاچه پرسید: مگه نرگس زیبا بود؟!
اوریادها شگفتزده پاسخ دادند: کی بهتر از تو اینو میدونه؟! آخه هر روز کنار تو مینشست!
دریاچه ی ساکت ماند. سرانجام گفت: من واسه نرگس گریه میکنم، اما هیچوقت به زیباییش پی نبرده بودم. واسه نرگس گریه میکنم، چون هر بار که روی من خم میشد تو عمق چشماش انعکاس زیبایی خودم رو میدیدم.
کیمیاگر گفت: چه داستان زیبایی!
پ.ن۱: همین حکایت بالا، حکایت آدمهاست و عشق! شاید عشق یعنی دیدن انعکاس زیبایی خودمون توی وجود دیگری. شاید همینه که زیباش میکنه.
پ.ن۲: من از کتاب کیمیاگر خوشم نمیاد. نوجوونیم دوستش داشتم، اما الان فکر میکنم یکی از بدترین کارهایی که کردم تو اون دوران خوندن اون کتاب بود. این رو میدونستم که هر کس یه افسانهی شخصی داره. اینو میدونستم که تحقق بخشیدن به افسانهی شخصی یگانه وظیفهی آدمیان است.» اما طول کشید تا بفهمم اینکه هنگامی که آرزوی چیزی را داری، سراسر کیهان همدست میشود تا بتوانی این آرزو را تحقق بخشی.» چرتی بیش نیس!
با این حال، این مقدمهی اولش رو دوس دارم. همینی که بالا نوشتم.
پ.ن۳: والله که اگه بدونی من دق میکنم آخر از این تاخیرهای همیشگی :))
بعدا نوشت: مرتاه! مرتاه! تو خود را مضطرب و نگران چیزهای زیادی میکنی. اما مریم بخش بهتر را برگزیده است و این از او گرفته نخواهد شد.
درباره این سایت